قلبش سنگین شده و سیبک گلوش درد میکرد...

باز هم ناراحت بود بخاطر چیزی که حتی نمیدونست چی هست.

اگه فقط میتونست سرش رو به شکم نرم دختر تکیه بده  اجازه ی رها شدن بغضش رو بده همه چیر راحت تر میشد...

اما هلن هم ناراحت میشد...

کای تنها کسی که مشکل داره نبود! ممکن بود با یک حرکت اشتباه روز شیرین دختر رو تلخ کنه...

مثل همون شب هایی که بابابزرگش با لبخند بغلش میکرد و وقتی که دهنش رو باز کرده و از نبود مادرش گله میکرد لبخند مرد تبدیل به اخم میشد..

^مرد باش^

به اشک هایی که توی چشمش جمع میشدن تشر زد و با ملایمت دست های دختر رو کنار زد

_ممنون...

یقه ی پیراهنش که بخاطر دست های دختر کنار رفته بود رو جمع کرد و شونه هاش رو پوشوند.
در حالی که دستی به گردنش میکشید زمزمه کرد

_باید برم دیدن سهون... برام دارو اورده بود... منم دارو ببرم؟!

و به دخترک که باز هم روی صندلی نشسته بود نگاه کرد... هلن تره ی موهای فرفریش رو از چشمش کنار زد و با حرکت دستهاش تلاش کرد منظورش رو به کای بفهمونه

<< اون دارو نیاز نداره فکر میکنم اگه توی کارهاش بهش کمک کنی بهتر باشه>>

دارو نیاز نداره؟!

نگاهش به سمت فنجون چینی روی میز رفت...
سهون دارو نیاز نداشت؟! درسته... پدرش براش دارو میبرد... اما سهون که کاری برای انجام دادن نداشت... تازه اومده و هنوز درگیر چیزی نشده بود تا کای تا زمان بهبودیش انجامش بده...

_اون کاری نداره...

و با زدن این حرف دستهای دختر دوباره به جنب و جوش افتاد

< میتونید توی عوض کردن لباس هاش کمک کنید... یا حتی حموم رفتن! اون که نمیتونه حرکت کنه>

چانیول تمام وقت کنارش بود... سهون هیچ نیازی به کمک اون نداشت... با احساس مضخرفی که بهش دست داد آب دهنش رو قورت داد.

لب هاش شروع به گز گز کرده بودن و قلبش از شدت سنگینی اون رو به زمین چسبونده بود...

اونقدر احساس سنگینی میکرد که توان بلند شدن از جاش رو نداشت...

تنها کسی که نیاز به کمک داشت خودش بود. دلش میخواست با صدای بلند گریه کنه و اونقدر سرش رو به دیوار بکوبه تا تموم اون احساسات منفی و بد از سرش بیرون بریزن...

دهنش تلخ شده و سوزش گلوش بیشتر شده بود..

بدون حرفی دست به سمت فنجون برد و جوشونده که حالا یخ زده بود رو یک نفس سرکشید...

SurvivorWhere stories live. Discover now