لبخند بکهیون نوزده‌ساله پررنگ‌تر شد. نگاه پر اشتیاقش رو از بل قشنگش نگرفت و به شوخی غر غر کرد: «من که می‌دونم معنای قایم شدن تو اون پشت چیه فسقلی پاپا. بیا بیرون.»

بل به طرز بانمکی دست‌های تپلش رو از روی میز آویزون کرد و جثه‌ی کوچیکش رو تکون داد. به نظر می‌اومد سردشه چون پاییز تازه سر رسیده بود.

بکهیون می‌تونست چشم‌هاش رو ببنده و روزهایی رو به یاد بیاره که توی بند بوسان، در اتاقک خرابه‌ای، در نیمه شب‌ها، شکم برآمده‌ی دوست دخترش رو نوازش می‌کرد و به پشت دستش بوسه می‌زد و با اشتیاق اعلام می‌کرد هیجان‌زده‌ست که پسرش رو هر چه زودتر ببینه. نمی‌دونست دختردار شدن هم عالم شیرین دیگه‌ای داره.

هر بار بکهیون به بل نگاه می‌کرد، دوران کودکی خودش براش تداعی می‌شد و این بیش از اندازه شیرین بود. بل کاملا شبیه کودکی پدرش بود.

«پاپا نه، هممم... نه.هم...»

بکهیون به راحتی می‌تونست زبان بل یک‌ساله رو درک کنه و بفهمه. بل با اشاره کردن به اپن، شیشه‌ی شیرش رو خواست تا پدرش رو از دادن اون شربت تلخ و مزخرف منصرف کنه.

زمانی که بل توی بغل پاپاش گیر افتاد، دست و پا می‌زد و گریه می‌کرد. هر چند پدرش بهش قول می‌داد آب حموم ولرم می‌مونه و اذیت نمی‌شه. یک لحظه گریه بود و یک لحظه خنده. چون بکهیون مدام با شیطنت شکمش رو توی بغلش غلغلک می‌داد و زمزمه می‌کرد: «فسقلی دوست داشتنی پاپا خراب‌کاری کرده! آره؟»

اینطور می‌شد که در لحظه‌ی بعد بل می‌خندید و تنها کلماتی که یاد گرفته بود رو به زبون می‌آورد: «پاپا نه! نهه..پاپا..همم..»

بکهیون چشم روی هم گذاشت و باز کرد و همه‌ی خاطراتش رو تماشا کرد. روزهایی که گاهی بل رو به زور می‌خوابوند تا فقط در حضور دخترکش سیگار نکشه و بتونه غم مفرطش رو سر سیگاری که توی تراس می‌کشید، خالی کنه.

اگر اون موقع که توی بیمارستان برای زنده موندن دختر کوچیکش گریه می‌کرد، بهش می‌گفتن که قراره یک مرد خوش‌قلب بیاد و قلبش رو تصاحب کنه، بی‌شک می‌خندید و به خاطر مصرف الکل و ماریجوانایی که چندماه اخیر بهش اعتیاد پیدا کرده بود، فحاشی می‌کرد.

بعد گذشت هشت سال، بکهیون بیست و شش ساله می‌تونست به اون روزها دهن کجی کنه و بعد یه سکس خیلی عادی توی تعطیلاتش با همسرش، روی زمین پارکتی که کنار پنجره‌ی روستای اگوییستهایم بود، غلت بزنه و به صدای چانیول گوش بده که می‌گفت: «بکهیون بیا برای بل یه برادر بیاریم!»

بکهیون فقط شوکه و پلک‌زنان به همسرش نگاه کرده بود و در وجه بعد با خنده و اشتیاق سرش رو روی بازوی چانیول گذاشته بود. از پنجره‌ی بزرگ اتاق به هوای گرگ و میش صبح نگا می‌کرد و سعی می‌کرد ملافه رو روی بدن لخت جفتشون بکشه.

Lost In Paris {Afterstory}Where stories live. Discover now