عطر جادویی|Namjin

Start from the beginning
                                    

نگاهم رو چرخوندم و ناگهان روی مردی در ردیف آخر متوقفش کردم!

همونی که کلاهم رو سمتش پرت کرده بودم...!

الان یک مرد رو انتخاب کردم! من بدون اینکه لحظه ای فکر کنم یک مرد رو به عنوان پارتنر رقصم انتخاب کردم، اما ذره ای از این کار پشیمون نبودم!

از روی سِن پایین اومدم و خودم رو به انتهای سالن رسوندم، دستم رو به سمتش دراز کردم و لبخند زدم:

_ موسیو! افتخار میدین و امشب با من میرقصین؟

فکر نمیکردم قبول کنه اما بدون اینکه چیزی بگه لبخند زد، دستم رو گرفت و باهم روی صحنه رفتیم؛

نمیتونستم باور کنم، اما اون هم مثل من یک شرقی بود!

اون چهره‌ی فوقالعاده، موهای مشکی لخت و پوست روشن، زیر نور سفید رنگ سن، چشم هر بیننده ای رو ساعتها به تماشای خودش دعوت میکرد...!

اون مرد چیزی داشت که در کثری از ثانیه من رو به سمت خودش کشوند، یک چیز بخصوص!

چند ثانیه گذشت و من همینطور خیره به صورت بی نقصش بودم، اما ناگهان با صدای ساکسیفونی که از گوشه سالن شروع به نواخته شدن کرد، به خودم اومدم!

موسیقیٔ فوقالعاده ای بود و بدن من هم برای رقصیدن بیتاب!

یکی از دست هاش رو روی شونه ام گذاشت و دیگری رو توی دستم قلاب کرد! بدون معطلی کمرش رو لمس کردم و حرکت آهنگین پاهامون با هم هماهنگ شد.

رنگ سیاه لباسش با کت سفید من هارمونی ای رو ایجاد میکرد که از هر اثر هنری ای جلوهٔ زیباتری داشت...

با عطر تنش، انگار به دنیای دیگه رفته بودم! دنیایی که بجز صلح و زیبایی چیزی دیده نمیشد، دنیایی که سرباز ها بجای گلوله، خشاب تفنگ هاشون رو با گل پر میکردن؛ عطری که به معنی واقعی جادویی بود...

گذشت زمان رو حس نمیکردم وقتی به اقیانوس چشمهاش خیره شده بودم، اقیانوس بی انتهایی که هر لحظه من رو بیشتر از قبل، به داخل خودش میکشید...!

دیدن اون میتونست بزرگترین اتفاق زندگیم باشه! با اینکه حتی نمیدونستم کیه، اما انگار به احساس خوبی که بهم میداد محکوم شده بودم، درست مثل رومئو که محکوم به عشق ژولیت شده بود...

لبخندش انقدر زیبا بود که حتی بهترین تابلو های ونگوک و داوینچی، جلوش سر فرود می آوردن!

اما بیشتر از هر چیزی اون عطر جادویی من رو جذب خودش میکرد!

قطعا تن هر معشوقی که تبدیل به اسطوره شده، همچین عطری داشت...

عطری که هربار من رو یاد آثار رابرت براونینگ مینداخت و عشق واقعی رو به خوبی ترسیم میکرد!

وقتی موسیقی اوج میگرفت، حرکات فوقالعادش، هر دفعه من رو بیشتر و بیشتر مجذوب خودش میکرد و حکاکی عمیق تری، از این حس روی قلبم به جا میگذاشت...

حسی که برای من از هر داستان و نمایشنامه‌ای زیبا تر بود.

اگه اون صحنه میلیونها بار تکرار میشد، من حتی به اشتباهم که شده، بازهم اون رو انتخاب میکردم، بازهم انتخابش میکردم و زیباترین لحظات زندگیم رو باهاش رقم میزدم...!

اون عطر رو استشمام و ریه هام رو ازش پر میکردم.

موسیقی روبه پایان میرفت و من وقتی به خودم اومدم که ما دونفر تنها اشخاصی بودیم که روی اون صحنه و زیر نور میرقصیدیم و همه‌ی حضار، حیرت زده بهمون چشم دوخته بودن!

موسیقی همونطور که ناگهان شروع شده بود، ناگهان هم تموم شد و صدای تشویق بلند تماشاچی ها توی گوشم پیچید.

دستش رو از دستم جدا کرد، خواست از سن پایین بره که دستش رو محکم گرفتم!

_ خواهش میکنم حداقل بهم بگو چه کسی همچین افتخاری رو نصیبم کرد!

_ سوکجین! سوکجین کیم.

صداش! صداش دنیایی از آرامش بود، چرا تمام این مدت این سمفونی فوقالعاده رو ازم محروم کرد...!

سری تکون دادم، دستش رو کشید و ناگهان جوری بین تاریکی سالن ناپدید شد که انگار دیگه هرگز قرار نبود برگرده!

سال ها روی صحنه رفتم، افراد زیادی رو دیدم، نمایش های مختلفی رو اجرا کردم و هربار چشم انتظار به صندلی ای که در ردیف آخر قرار داشت چشم دوختم، جایی که اولین بار دیدمش اما سوکجین، هرگز برنگشت...

                     

امیدوارم دوستش داشته باشین:)

Oneshot BookWhere stories live. Discover now