وانشات

1K 126 13
                                    

My neighbour
به ارومی پنجره رو باز کرد و چشم هاش رو کمی ریز کرد تا بهتر اون اتاق رو زیر نظر بگیره ، میدونست همسایه جذاب و مو مشکیش هر روز صبح به لب پنجره میاد.
چندین هفته....نه...چندین ماه شده بود که اون پسر قد کوتاه و جذاب توجهش رو جلب کرده بود؟
انگار نزدیک یکسال میشد که هر روز به امید دیدن اون پسر لب پنجره میومد و روزش رو با لبخند شروع میکرد.
شاید اینکه همسایه های دیوار به دیوار بودن یه خوش‌شانسی بزرگ برای هوسوک محسوب میشد چون اینطوری خیلی راحت تر میتونست پسر رو ببینه که به زیبایی فرشته ها پیانو مینواخت.
تاحالا فرصت حرف زدن با اون پسر رو پیدا نکرده بود و یا شاید هم ، جرعتش رو نداشت که سر صحبتی رو با اون پسر باز کنه ؛ خیلی دلش میخواست صداش رو بشنوه اما...تمام اطلاعاتش از اون فرشته زیبا اسمش بود...مین یونگی.
*اه...پس چرا نمیای مین یونگی؟..*
هوسوک زیر لب زمزمه کرد که با دیدن یونگی از پنجره اتاقش لبخند گشادی زد ، انگار پسر تازه بیدار شده بود و داشت با ماگ قهوه سمت پنجره میومد.
هوسوک که با تمام توانش گوشه پنجره ایستاده بود و مثلا استتار کرده بود ، خیلی اروم توی خودش جمع تر شد و دیدش رو وسیع تر کرد.
بعد چند لحظه یونگی پنجره اتاقش رو باز کرد و با بستن چشم هاش نفس عمیقی کشید ؛ ماگش رو لبه ی پنجره گذاشت و رفت تا ابی به دست و صورتش بزنه.
لبخند ، حتی یک لحظه هم از روی صورت هوسوک کنار نمیرفت ؛ اولین بار نبود که یونگی رو با صورت خواب‌الود دیده بود اما ، هربار اون چهره کیوت براش تازگی داشت.
بعد چند دقیقه ، پسر با کتابی توی دستش و درحالی که صورتش رو با حوله خشک میکرد ، برگشت سر جای همیشگیش و روی صندلی کنار پنجره نشست.
کتابش رو باز کرد و درحالی که خط به خط اون کتاب رو با دقت میخوند ، ماگ قهوش رو در دست گرفت و کمی ازش نوشید.
"ببینم عادت داری همرو دید بزنی؟"
هوسوک لحظه ای به خودش اومد و ترسید ؛ اون پسر با این صدای بم و جذاب چی گفت؟
"با توعم...بیا بیرون."
یونگی همونطور که نگاهش به کتاب توی دست هاش بود گفت و بیشتر هوسوک رو ترسوند.
هوسوک به ارومی از جاش بلند شد و با کنار زدن پرده اتاقش ، پنجره رو کامل باز کرد.
پسر نگاهش رو از کلمات کتاب که دیگه هیچ دقتی روشون نداشت گرفت و به همسایش نگاه کرد.
"پس بلاخره خودتو نشون دادی جانگ هوسوک"
*ا..اسممو..از کجا میدونی؟*
پسر لبخند دندون نمایی زد و کتابش رو بست ، اون رو کنار پنجره گذاشت و لب زد.
"چطور پسری که 11 ماه و 26 روز منو دید میزنه
رو نشناسم؟"
*هان؟*
گونه های هوسوک به سرعت داغ شدن جوری که انگار خون توی رگ هاش به سرعت توی گونه هاش جمع شدن.
"کیوت.."
پسر خندید و کمی از قهوش رو نوشید.
*ببخشید..اگه....اگه با نگاه کردن بهت اذیتت کردم..*
"نیازی به عذرخواهی نیست اذیت نشدم...ولی میخوام دلیلش رو بدونم."
*ها؟..چ..چه دلیلی؟*
"دلیل اینکه من رو دید میزنی"
هوسوک سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد ، حقیقتا هیچ دلیلی نمیتونست بیاره و عملا لال شده بود.
"هی..من کل روز رو وقت ندارم.."
پسر با لحن نرمی گفت که هوسوک ناگهان حرفی زد که موضوع رو بپیچونه.
*خیلی قشنگ پیانو میزنی..صداش همیشه میاد...*
"پیانو؟...اه..مرسی..."
یونگی به خجالت شیرین هوسوک خندید و از جاش بلند شد.
"اگه افتخار بدی ، میخوام برات پیانو بزنم..امروز بعد از ظهر ساعت 4...چطوره؟"
*عا..عاام..عالیه...اره حتما..*
"خوبه پس بیا خونمون ، امیدوارم کاپ کیک دوست داشته باشی ، قراره درست کنم."
*اره اره..خیلی..ینی کاپ کیک دوست دارم..اوهوم.*
پسر با دست‌پاچگی حرفش رو تموم کرد و توی دلش لعنتی به خودش فرستاد.
"خوبه پس منتظرتم ، فعلا."
یونگی کتاب و قهوش رو برداشت و پنجره رو بست که هوسوک به محض رفتن یونگی ، پاهاش مثل ژله لرزید و بدن شل شده خوش رو روی تخت نرمش ولو کرد.
از استرس نفس نفس میزد و عرق کرده بود.
*خدای من..هاه....حالا چه غلطی بکنم؟*
سریع بلند شد و سمت کمد لباس هاش رفت و دونه به دونه همشون رو نگاه کرد اما هیچی به دلش نمی‌نشست ؛ میخواست برای رفتن به خونه یونگی چیز خاصی بپوشه اما با دیدن لباس های زیباش که برای خودش تکراری بودن بیشتر نا امید شد.
با دو دلی سمت قلک کوچیکش رفت و با تکون دادنش و شنیدن صدای دلنشین سکه و پول لب زد.
*وقتشه ازتون استفاده کنم..*

My NeighbourWhere stories live. Discover now