Part 17 | دشمنی و دوستی

476 65 326
                                    

"ووت و کامنت فراموش نشه."
"پایان چپتر درمورد موضوع مهمی حرف زدم.
حتما بخونید."

آنچه گذشت:
۱-اشلی بعد از اینکه همه چیز رو توسط لویی فهمید، سراغ هری رفت و ازش خواست حرفای لویی رو تایید کنه.
۲-هری بدون کوچک‌ترین تلاش برای انکار، به اشلی گفت که ازش متنفره و به اینکه همه چیز یه نقشه بود، اعتراف کرد.
۳- اشلی به قدری از حرفای هری شوکه شد که بهش حمله عصبی دست داد. اما قبل اینکه کاملا بیهوش بشه، پسری پیداش کرد که اشلی به سختی اون رو به یاد آورد.

********

امید

اولین چیزی بود که به محض بیدار شدن، قبل از درد وحشتناک سرش حس کرد. امید از اینکه تمام اون نگاه‌های تاریک و کلمات کشنده، چیزی جز کابوس نبوده باشه. به آرومی پلک میزد و با هر بار باز و بسته کردن چشم‌هاش، دید تاری که از سقف سفید بالای سرش داشت، واضح‌تر میشد. درد بدی سرش رو به اسارت گرفته بود و حس می‌کرد گلوش از خشکی در حال ترک برداشتنه.

از غم سنگینی که آروم آروم تمام وجودش رو در برمیگرفت، فهمید که عمق این اندوه نمیتونه نشأت گرفته از یک کابوس باشه. تصاویر توی مغزش بیش از حد واقعی بنظر می‌رسیدند. صداهایی که کلمات زجرآور رو با خودشون حمل میکردند، نقطه به نقطه مغزش رو سوراخ میکردند.

این کابوس نبود‌. واقعی‌تر و ترسناک‌تر از اون حس میشد. عذابش چندین برابر کابوس بود؛ حقیقت. بی‌رحم‌تر از اونی که بشه ازش فرار کرد. نمیتونی ازش بیدار شی و با نفس عمیقی از واقعی نبودنش آسوده خاطر شی‌. با هر زحمتی برای نادیده گرفتن، بلاخره به دامش میوفتی و درون تاریکی وحشتش حل میشی‌.

با هر دم و بازدم نفسش، تمام اتفاقاتی که منجر به حمله عصبیش شده بودند‌ رو به یاد می‌آورد. حمله‌ای که مدت‌ها سراغی از بدنش نگرفته بود و حالا با شدت بیشتری برگشته بود. مغزش خاطرات رو مثل فیلم جلوی چشم‌هاش به تصویر می‌کشید. خودش رو به یاد آورد که چطور بی‌پناه و ترسیده، گوشه‌ی دیواری جمع شده بود و اتفاقات اخیر رو باور نمیکرد.

ذهنش اشلی رو از گوشه اون دیوار یخ‌زده برداشت و به دقیقه‌های قبل از اون رفت. مثل عقب زدن فیلمی که قصد داری سکانس خاصی از اون رو دوباره ببینی. سکانسی که مردی توی اون، دختری رو با زهر کلماتش میکشت.

چشم‌هاش، تصور چهره پسری که لایه‌ای از نفرت روی صورتش حک شده بود رو در بر گرفت. اخم ظریفی بین ابروهاش شکل گرفت زمانی که تمام‌ سرش از سیاهی یک اسم پر شد.

LOYALTY | L.SWhere stories live. Discover now