به تنه ی درخت تکیه زده بود...
نوازنده ها با انرژی تموم مینواختن و صدای قهقهه و خوش و بش مهمان ها لحظه ای قطع نمیشد.
حتی میتونست صدای بوسه ی خیسی که از سمت راستش میومد رو بشنوه...
نزدیک نبود... اما گوشهای تیزی داشت.پاهاش رو روی زمین خاکی و مرطوب دراز کرد و کش و قوسی به بدن کوفته اش داد. با بیرون دادن نفسش همراه با ناله ای به جشن پر زرق و برق رو به روش خیره شد.
رطوبت خاک به شلوارش سرایت کرده بود و حالا سرما به پوست پاش نفوذ میکرد.البته سهون مشکلی با این موضوع نداشت... اون همیشه ی خدا داغ بود پس به سرما اشتیاق نشون میداد.
کای بین جمعی از اشراف ایستاده بود و با لبخند دلربایی مشغول صحبت بود.
دست هاش داخل جیب شلوارش فرو رفته بود و با بی قیدی به چشمای یکی از مردا خیره بود...
با وجود سن کم، قد بلند و اندام تراشیده اش اون رو از تموم جوان های مجلس متمایز کرده بود.
عضله های برجسته ی ران پاش زیر اون شلوار تنگ با هر حرکت منقبض میشدند و ساق کشیده و باریک پاش داخل اون پوتین جواهر کاری شده پنهان شده بود.
با وجود سرمای زمستان پیشونیش با عرق پوشیده شده بود و پوست گندمگون گردنش زیر انعکاس نور شمعدان ها برق میزد
سهون همونطور که مبهوت به چهره ی کای نگاه میکرد زیر لب زمزمه کرد
_اون خیره کننده اس...
صدای خنده ی اروم و زنانه ای از پشت سرش بلند شد. صدایی موهوم و سبک... جوری که چند ثانیه بعد سهون به شنیدنش شک کرد.
به پشت سرش نگاه نکرد. ترجیح میداد صدا رو نادیده بگیره تا این که بچرخه و ببینه که باز هم توهم زده!
کای قهقهه ی بلندی زد و دسته تار موی سیاهی که روی پیشونیش افتاده بود رو با نوک انگشت کنار زد.
سهون میتونست نگاه خیره ی دوشیزه هارو روش ببینه... البته که همه محو اون شده بودن... همیشه همه ی نگاه ها روی اون بود.
لبخند سهون کمرنگ شد.
این مهمونی برای تولد هجده سالگی کای و سهون بود...
البته چون هیچکس از تاریخ دقیق تولد سهون خبر نداشت، برای تولد اون و کای یک جشن برگزار میشد.اصلا اگه جشنی هم نبود مشکلی نداشت... به هر حال نگین اون مجلس کای بود و سهون روی خاک و خل های کف باغ نشسته بود و اون رو تماشا میکرد.
با صدایی که از شکمش بلند شد پلک هاشو روی هم فشرد. کاش زودتر این مجلس مسخره تموم میشد.
لرد میلوتین، با چهره ی مغرور به سمت نوه اش رفت. دستش رو پشت کمر کای گذاشت و با تحسین نگاهی به قد و بالاش انداخت.
KAMU SEDANG MEMBACA
Survivor
Fiksi Penggemarزمزمه ی متأثر مردم همه جا پیچیده بود. نمیشد توی بازار قدم زد و چیزی راجع به نوه ی بزرگ لرد نشنید! نمی شد لبخند زد...حتی نمی شد اخم کرد... تنها چیزی که توی چشم مردم دیده میشد تأسف بود و تأسف! از اون پسرک نجیب با نگاه معصومانه اش هیچ چیز جز یه خرابه...