⛓part 2⛓

2.8K 336 17
                                    

از خواب بلند شد ، طبق معمول ....... توی تخت دونفره فقط خودش خوابیده بود .
کمی به جای خالی جانگکوک روی تخت نگاه کرد ، مطمئن بود جانگکوک بعد از اینکه خوابش برد از اینجا رفته .
همیشه همین بود ......... تهیونگ بعد از ازدواج جانگکوک با اون دختر و بچه دار شدنشون ، گرمای آغوش جانگکوک رو از دست داد .

از جاش بلند شد ......... ملافه از دورش باز شد ‌و تونست توی آینه قدی بدن عریان خودش رو ببینه ....... به خودش پوزخندی زد ....‌. چرا نمیتونست قلبش رو بهش نده ؟؟؟؟ چرا همیشه گول می خورد ........ همیشه بعد از معاشقه اون بود که تنها میموند و درد می کشید .

بی خیال این افکار شد و به سمت حمام راه افتاد ...... بعد از دوش آبگرمی که گرفت بیرون اومد و سعی کرد تا کمی اتاق خواب رو مرتب کنه ، هنوز آثار زیادی از دیشب توی اون اتاق مونده بود .

******************

" هی ته تو مطمئنی ؟! "

تهیدنگ کمی مکث کرد گفت :

" آره جیمین هیونگ ....... مطمئنم همچین چیزی اصلا امکان نداره ....... این حالت تهوع ها هم فقط برای غذا هایی هست که این چند روز خوردم "

جیمین سری تکان داد و گفت :

" باشه ته ته ....... ولی ...... ولی تهیونگ ، برادرت رو که یادت نرفته ؟ اونم میگفت امکان نداره اما این اتفاق افتاد "

تهیونگ کمی به فکر فرو رفت . جیمین راست می گفت ......... سوکجین هم می گفت امکان نداره اما این اتفاق افتاد .
گیج به جیمین نگاه کرد .

" باید چی کار کنم ؟ "

جیمین نگاهی بهش انداخت و از توی جیب کوله اش دستگاه بیبی چک رو درآورد .
رو به تهیونگ کرد و گفت :

" به نظرم کار از محکم کاری عیب نمی کنه تهیونگ ، برو و انجامش بده ........ بخاطر خودت ."

تهیونگ سری تکون داد و بیبی چک رو از دست جیمین گرفت .

داخل دسشویی رفت ......... بعد از چند دقیقه ای که برای تهیونگ اندازه چند سال گذشت ....... بالاخره نتیجه مشخص شد .
دوخط
یعنی حالا اون داشت یه کوچولوی دیگه رو هم توی خودش‌ پرورش می داد .
اما از اینکه چطوری باید این مسئله رو هندل کنه گیج شده بود .

بیرون رفت بیبی جک رو سمت جیمین گرفت .

جیمین ازش پرسید :

" حالا می خوای چیکار کنی ؟ "

تهیونگ رو تخت نشست و گفت :

" نمی دونم هیونگ ...... نمی دونم ....... من الان خودم توی زندگی موندم ......... دلم نمی خواد یه نفر دیگه رو هم وارد این دنیا و از مهمتر ........ وارد خانواده جانگکوک کنم ."

چندبار پلک زد تا اشک توی چشماش پایین بریزه و ادامه داد :

" دلم می خواد بچم همه چیز داشته باشه هیونگ ........ اما وقتی بدنیا بیاد مطمئنم یه چیزی رو نداره .......... اونم جانگکوکه ...... پدرش ........ من خودم هفته ای 3 یا 4 بار جانگکوک رو میبینم و خودم رو با این قضیه وفق دادم ....... اما اون چی ؟؟؟؟؟
اون بچه تو شکمم می تونه این وضعیت رو قبول کنه؟"

جیمین اشکاش رو پاک کرد و دونسنگ کوچولوش رو بغل کرد :

" بیا ...... بیا یه شب جانگکوک ر  اینجا دعوت کن ... هوم ؟ ....... راجب این قضیه بهش بگو ...... اونم باید بدونه "

تهیونگ سری تکون داد و از بغل جیمین بیرون اومد :

" راست میگی هیونگ ........ بهتره که این کار رو بکنم . "

لبخندی زد و گفت :

" ممنون که پیشم بودی هیونگ "

*************

چک کرد که همه چیز روی میز باشه ........ با شنیدن صدای زنگ در دست از چک کردن میز کشید و به طرف در رفت .

باز کردن در مصادف شد با فرو رفتن توی بغل گرم جانگکوک .

لبخندی زد و دستش رو دور گردن جانگکوک حلقه کرد و خودش رو بهش فشرد .

سر میز شام جانگکوک همش درباره گرفتاری های این چندوقت حرف میزد و توضیح می داد که چرا نتونسته بیاد و تهیونگ رو ببینه .

تهیونگ صداش کرد :

" جانگکوک "

جانگکوک در جوابش " جانم " ی گفت و منتظر ادامه حرف تهیونگ شد .

" اگه ....... اگه یه روزی بفهمی قراره من و تو بچه دار بشیم ......... واکنشت چیه ؟ "

جانگکوک خنده ای کرد و گفت :

" حتما خیلی خوشحال می شم ........ خیلی خوشحال می شم که از فرشته ای مثل تو بچه داشته باشم "

تهیونگ آب دهانش رو قورت داد و گفت :

" تو .......... تو داری پدر میشی ...... جانگکوک "

**********
سلام کلوچه هاااااا
ببینید کی برگشتهههههه😎
می دونم الان میخواین کلم رو بکنین چونکه خیلی دیر آپ کردمممم😑
ولییییی کلی درس داشتم و امروز یکم سر خلوت بود( چون معلم ریاضی لطف کرد و بهمون مشق
نداد ( البته مشق ندادنش بخوره تو سرش فردا قراره امتحان بگیره ))

ووت و کامنت فراموش نشههههههه👻👻





⛓ only a servant ⛓Where stories live. Discover now