وقتی ماشین کامل ایستاد لویی گفت

لویی: هی زین نظرت چیه امشب بریم کلاب؟

زین با اینکه واقعا حوصله کلاب رو نداشت اما با خودش گفت خیلی وقته که تفریح نکردن پس اشکالی نداره کمی مست کنن

زین: اره خوبه و اینکه لوکیشنشو من انتخاب میکنم لو!
لویی: باشه زی پس میبینمت

و بعد از خداحافظی کوتاهی که داشتن زین یه طرف خونش رفت

خوشحال بود که میتونست بلاخره اون ماسک فاکی رو که از
صبح صورتش بود رو در بیاره

----------------------------

بازم افکار منفی اومده بودن به سراغش و داشتن دورشو احاطه میکردن
زین هر روز و هرشب درگیر اون افکار فاکی بود و نمیدونست قراره کی تموم بشن

صدای لویی باعث شد رشته افکارش پاره بشه و با گیجی به لویی نگاه کنه

لویی: هی زین، حواست کجاست برو؟

لویی خودشم نمیدونست چرا این سوال رو پرسیده با اینکه جوابشو میدونست...اما شاید فقط میخواست حواس زین رو از فکر کردن به اون افکار پرت کنه؟

زین: هیجا، چیز خاصی نیست داشتم فکر میکردم
و بعد نگاهشو از لویی گرفت و به سمت بار رفت

روی صندلی نشست و صندلی رو به طرف دختری که اونجا مسئول رسیدگی به مشتری ها بود چرخوند
دختر با خوشرویی گفت

-چی مینوشید مستر مالیک؟

زین با لبخندی که از زیر ماسکش مشخص نبود گفت
زین: یه وودکا

دختر لبخند زد و سرشو تکون داد

-الان آماده میشه

و اونجارو ترک کرد
کلاب شلوغی نبود...حتی به اندازه کلاب های دیگه پر سر و صدا هم نبود، بخاطر همین بود که زین اینجارو انتخاب کرده بود
خب این تقصیر زین نیست که از توی اجتماع بودن بدش میومد و دلش نمیخواست هیچوقت دور و برش شلوغ و پر از آدم باشه...زین حتی دلش نمیخواست به مهمونی یا تولد دعوت بشه! چون اونجا پر بود از آدمای مختلف با اخلاق های متفاوت...و زین ترجیح میداد هیچکدوم از اون آدم هارو نشناسه تا اینکه باهاشون آشنا بشه و اخلاق هاشون رو حفظ کنه!

لویی:نگفتی داشتی به چی فکر میکردی

زین: چیز خاصی نبود بوبر، فقط بیخیالش شو

و بعد نگاهشو از لویی گرفت
لویی تا خواست حرفی بزنه دختر که اونجا کار میکرد با لبخندی که دندوناش معلوم بود دوتا لیوان روی میز گذاشت

-بفرمایید مستر مالیک

زین لیوان رو برداشت و به یخ های داخلش خیره شد...ممنونی زیر لب گفت و شروع کرد خوردن وودکاش
برخلاف انتظار زین و لویی دختر رو به روی زین نشست و شروع کرد
حرف زدن

AestheticDonde viven las historias. Descúbrelo ahora