part 2

195 49 19
                                    

د.ا.ن لویی:

همینطور ک داشتم رانندگی میکردم نگاهم به زین افتاد ک روی صندلی ماشین خوابش برده بود هیچوقت درک نکردم چرا انقد ب خودش سخت میگیره.
همینطور ک غرق افکارم بودم صدای زین منو ب خودم آورد.

زین:هنوز نرسیدیم؟
من:چرا الان ده دیقه رسیدیم و منتظر شما از خواب هفت پادشاه بیدار شی

زین:خفه شو لو

خندیدمو سرمو ب نشونه تاسف تکون دادم.
همینطور ک داشتیم پیاده میشدیم صدای جیغ دخترونه ای تو گوشم پیچید
چارلی:زینننن

د.ا.ن زین:
قبل اینکه به خودم بیام تو دستای ظریفی گم شدم.
چارلی:چرا اینقدر دیر اومدین؟داشتم از اومدنتون نا امید میشدم .

چشمامو چرخوندمو گفتم:خواب موندم یکم دیر شد میبینی که حالا اینجام.

چارلی: ولی خیلی دیر کردین کم کم داشتم نگران میشدم

لویی: هی چارلی باور کن مشکلی نیست
چارلی همونطور که چشماشو میچرخوند دست زینو کشید و اونو به سمت سالن هدایت کرد.

لویی با دهن باز به اون دختر که به راحتی ایگنورش کرده بود خیره شد.
دندوناشو با عصبانیت روی هم فشر با قدم های بلند به سمت اون دوتا حرکت کرد.
زین وقتی که دید لویی کنارش نیست، دست چارلی رو ول کرد و گفت:

زین: چارلی محض رضای خدا چند لحظه صبر کن ببینم لویی کجا مونده.
چارلی همونطور که میخندید گفت:

چارلی: زینی سخت نگیر لو پشت سرمونه و بشدت عصبانی بنظر میرسه فکر کنم باید فرار کنم تا تیکه پارم نکرده.
زین با خنده سرشو تکون داد و به پشت سرش نگاه کرد.

لویی رو دید که با دندون های فشرده شده داره خودشو به چارلی و زین میرسونه.
برای اینکه از خشم اون کیتن چشم آبی در امان بمونه چشماشو به مظلوم ترین شکل ممکن دراور و به سمت لویی حرکت کرد.
به لویی رسید و قبل از اینکه لویی حرفی بزنه خودشو توی بغل لویی پرت کرد و گفت:

زین: لو باور کن که من تقصیری نداشتم چارلی بود منو از تو جدا کرد.
چارلی وقتی دید لویی داره با نگاهش به سمتش آتیش پرت میکنه با خنده از فاصله ی دور برای لویی زبونشو دراورد و با دیدن اخم ترسناکش به سرعت فرار کرد.

بعد از رفتن چارلی لویی حلقه ی دستاشو درو زین محکم تر کرد و رو بهش گفت:
لویی: بار آخرت باشه فاکر که منو ایگنور میکنی فهمیدی؟؟

زین با خنده سرشو توی گردن لویی فرو برد و دستشو به نشونه ی فهمیدن دوبار روی شونه ی لویی کوبید.

لویی:خو دیگه بسه ازم دورشو  گربه سیاهه زشت.
زین سرشو از تو گردن لویی بیرون آورد و یه پس گردنی زد بهش و گفت

زین:تو ادم نمیشی گمشو از جلو چشمام.

لویی خواست که بحثو ادامه بده که چارلی گفت

چارلی :اگه دوست دارین بیاین کارو شروع کنیم همین الانشم دیر شده.

•••••••••••••••••••

های3>

اینم از پارت دو🥸

ببخشید اگه پارت کوتاهی بود هرچی بریم جلو تر پارت هاهم طولانی تر میشن

خوشحال میشیم در باره ی فف نظر بدین تا اشکالاتمونو بفهمیم:)

*عکس چارلی کاور این پارت اگه نمیشناسین چارلیو

All the love ,helika 💜

AestheticDonde viven las historias. Descúbrelo ahora