-یکی از ترسام همیشه تو زندگی تنهایی بود. نه تنهایی از نبود آدما. تنهایی از نبود کسی یا کسایی که دوستم داشته باشن. تنهایی از نبود عشق، تنهایی از نبود یه همدم، تنهایی از نبود یه موجود زنده اطرافم. خودم رو میشناختم و میشناسم هنوزم. من آدم اهل فرار کردن از روابط دوستانهام. اینجوری که یه روز ممکنه شب تا صبح و صبح تا شب با یه نفر حرف بزنم و فردای اونروز ازش بترسم و فرار کنم.
خندهی کوتاهی کرد.-بیحوصله بودن و اون حس نیاز به خواستن سکوت...باعث این شد که تنها بمونم.
خم شد و لیوان ماگش رو برداشت. صدای خودنویس روانکاو جوون هنوزم به گوشش میرسید که یکباره متوقف شد. انگار منتظر همین بود. هربار چند لحظه مکث میکرد تا آدم روبروش بهش برسه و بعد دوباره شروع میکرد.-پارادوکس عجیبیه...ولی میترسیدم. میترسم همیشه در عین تنهایی و سکوتی که دلم میخواد، واقعا هیچکس رو نداشته باشم.
آب دهنش رو سخت قورت داد و اینبار بخاطر خودش مکث کرد. سکوت کرد و سعی کرد نفس عمیقی بکشه. سخت بود. اینجای ماجرا واقعا سخت بود.-یه زندگی عادی، یه روتین مسخره و یه خونهای که کسی منتظرت نیست.
لرزش صداش باعث شد روانکاو جوون لحظهای چشم از کاغذ جلوش برداره و خیره و ساکت نگاهی بهش بندازه.
-خونهای که...کسی رو نداری که بهت خوشامد بگه. کسی نیست که برای اومدنت ذوق کنه. یا دیگه کسی نیست که حتی جواب سلامت رو بده. همیشه ترس این رو داشتم. ترسم واقعی شد.
نگاهش بالا اومد و قبل از اینکه شخص روبروش درست مثل چند لحظه قبل نوشتنش رو تموم کنه و سرش بالا بیاد، خیلی سریع ادامه داد.
-میخواستم یه نفر ساکت کنارم بشینه. حتی اگه حرفی نداریم بزنیم...حتی اگه قرار نیست از روز بد و خوبمون بهم بگیم...فقط یهنفر باشه. فقط باشه. وقتی برمیگردی از سرکارت یا وقتی داری یه چایی میخوری، ینفر فقط کنارت نفس بکشه.
آب دهنش رو به سختی قورت داد.-پیداش کردم...اون کسی رو که میخواستم بالاخره پیداش کردم. ولی دیر کرده بودم نه؟!
ماگ قهوهاش رو به لباش نزدیک کرد ولی قبل از اینکه جرعهای ازش رو مزه کنه، بغضی که سالها تو گلوش بود، راه خودش رو بالاخره باز کرد. پشت ماگ طوسی رنگش پنهون شد. صورتش رو پنهون کرد و اجازه داد بالاخره قطرههای داغ اشکاش گونههاش رو خیس کنه. بدنش میلرزید، هق هق میکرد. یه پسر بیست و شش ساله، درست مثل یه بچهی شش ساله گریه میکرد.
-پیداش کردم اما...اونقدر دیر که فقط یه مدت کوتاه تونستم مزه مزهاش کنم.
بین نفسای سنگینش زمزمه کرد و لیوان رو بیش از پیش بین مشتش فشار داد.
روانکاو جوون از پشت عینک مستطیلی شکلش نگاه کوتاهی بهش انداخت و تنها خم شد تا دستمال پارچهای تمیز و کرمی رنگی که از جیبش بخاطر پسرک روبروش بیرون کشیده بود رو به پسر جوون و رنجدیدهی جلوش بده.
دوباره به عقب تکیه زد و نگاه شفاف و جدیش رو به پسرکی که هنوز کمی به خودش میلرزید داد.
+چی باعث شد فکر کنی از دستش دادی؟!
نگاه پسرک رنگ غم گرفت و دوباره بهش خیره شد. حالا برعکس چند لحظه پیش نگاه غمگینش مخلوطی از درد، اشک و درموندگی بود.
-نبودش؟! رفتنش؟! اینکه یهروز عطری که میزد دیگه تو خونهام نپیچید؟!
انگار خودش هم شک داشت. واقعا نبودش بود که بهش حس از دست دادنش رو داده بود؟!
+و چرا فکر میکنی رف...
-چون دیگه اطرافم پیداش نشد.
حتی به پایان جملهی روانکاو جوون نرسیده بود که جوابی که از قبل میدونست رو بهش داده بود. با نگاه مشکوک روانکاو سریع گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و عکس خودش رو همراه پسر ریز جثهای نشونش داد.
-توهم نیست. دیوونه نیستم.
با صدای لرزون و لبخند تلخی گفت.
+کسی قضاوتت قرار نیست بکنه.
خودکارش رو روی میز انداخت و پشتبندش با درآوردن عینکش و کنار گذاشتنش، کمی به جلو خم شد. درست قبل از برخورد نوک انگشتاش به دستهی فنجونش، پسرک روبروش همون لحظه به حرف اومد.
-چرا رفتی؟!
+چطور پیدام کردی؟!
دوتا سوال به طور همزمان از بین لبای جفتشون خارج شد و دوباره سکوت. اما چیزی طول نکشید که صدای روانکاو جوون شنیده شد. دوباره. دوباره اون کسی بود که مثل همیشه سکوت کرد تا پسر بزرگتر شروع کنه.
+لازم بود برم. وابستگیت ناسالم بود.
-وابستگیم به تو بود...
+و ناسالم بود.
جمله رو خودش کامل کرد و از جاش بلند شد.
+نمیتونستیم اینجور ادامه بدیم چان.
نفس لرزونش رو با شنیدن این جمله بیرون داد و زهرخند دوبارهای زد.
-نمیتونم اینجور ادامه بدم بک.
با صدای خشداری گفت و از جاش بلند شد.
+بشین.
-امشب بیا...ساعت 10... بیا همو ببینیم. مثل همیشه. منتظرت میمونم. نیم ساعت بیشتر...
به آخر جملهاش که رسید مکثی کرد و لبخند محوی زد.
-مثل همیشه.
جملهاش رو تموم کرد و با برداشتن پالتوی قهوهای رنگش، بدون حرفی سمت خروجی رفت. با خارج شدن پسرک قدبلند، روانکاو جوون هم خودش رو دوباره روی مبل رها کرد. شقیقههاش تیر میکشیدن. قلبش تند میزد.
ساعت به ساعت میگذشت و به زمان موعود نزدیک میشد. انگاری قصدی برای خونه رفتن نداشت. اما بالاخره با صدای زنگ گوشیش از جاش بلند شد.
کت چرمیش رو روی دستش انداخت و با خاموش کردن چراغ مطب گرم و کوچیکش، خودش رو به دل سرمای بیرون سپرد و از خروجی ساختمون بیرون زد. قدمهاش هرچی به ماشینش نزدیکتر میشدن، آرومتر میشدن. آروم و آرومتر، تا بالاخره متوقف شد. نگاه کوتاهی به ساختمون پشت سرش انداخت و تنها چند ثانیه بعد صدای روشن شدن موتور یه ماشین و بعد حرکت کردنش، سکوت اون کوچهی خلوت رو شکست.صبح روز بعد خبر عجیبی سر تیتر روزنامهها شد:
"مرگ عجیب و مشکوک روانکاو مشهور کرهای ساکن ونکوور، بیون بکهیون"
YOU ARE READING
🥀::: 𝐇𝐚𝐥𝐟 𝐭𝐚𝐥𝐞𝐬 :::🥀
Fanfiction• سناریوهایی به طعم قهوه ☕🍂 • گاهی تلخ، گاهی شیرین...🤎