۱۷. خواب‌های هفت‌رنگ

Start from the beginning
                                    

با صدای فریاد وحشت‌زده‌ی جیمین، چشم‌هاش رو باز کرد. شعله‌ی چند سانتی متری کبریت، حالا به اندازه‌ی کف دستش رشد کرده و بزرگ شده بود. نگاه متاسفی به هیبرید گربه انداخت.
- مگه بار اولته که این‌جور کولی‌بازی درمیاری؟!

جیمین که هنوز هم از زبونه کشیدن ناگهانی شعله‌ی کوچیک و ناچیز کبریتی که جدیش نگرفته بود، می‌لرزید، صاف نشست و الکی سرفه‌ای کرد.
- نه، فقط غافلگیر شدم.

یونگی کف دستش رو رو به بالا، جلوی صورت هیبرید گرفت تا شعله‌ی قرمز و نارنجی‌رنگ آتیشی که به فاصله‌ی دو-سه سانت از کف دستش روی هوا در حال سوختن بود و تونسته بود اون رو با شعله‌ی قبلی روشن کنه، رو بهش نشون بده. جیمین، لبخندی زد و دست‌های یخ‌کرده‌اش رو جلوی آتیش گرفت و آواتار، بی‌صدا و در آرامش، مشغول نگاه کردن به دم بالارفته و گوش‌های سیخ‌شده‌ی هیبرید که تکون‌های ریزی می‌خوردن و حلقه‌های استیل رو به صدا درمی‌اوردن، شد. یه شعله‌ی آتیش به راحتی می‌تونست جیمین روی توی اون هوای نسبتا سرد خوشحال کنه؛ درست مثل میگوی سوخاری بعد از یک روز کاری سخت.

البته خوشحالی هیبرید گربه دوام چندانی نداشت؛ چرا که بعد از چند دقیقه، بینیش به یک طرف جمع شد و چشم‌هاش مشکوک و باریک‌شده، مثل کسی که قصد شروع کردن کارآگاه‌بازی رو داشته باشه‌. بوی عجیب و بدی توی بینیش پیچیده بود. چند بار هوا رو بو کشید و لب زد:« بوی سوختگی میاد، بوی موی سوخته!» به نظرش اصلا بعید نبود اگر همون‌لحظه با یک صحنه‌ی جرم درست پشت بوته‌ها روبه‌رو می‌شد.

یونگی که از حالت عجیب چهره‌ی جیمین به شک افتاده بود هم بو کشید و اطراف رو نگاه کرد، تا این که نگاهش به چیز جالبی افتاد. با دیدن موهای کوتاه شده‌ی قسمتی از دم هیبرید، نفس راحتش رو بیرون و به نیمکت لم داد. خونسردانه گفت:« موهای دم خودت سوخته!»
انگار به جیمین خبر حمله‌ی فرازمینی‌ها رو داده بودن که شتاب‌زده دم خاکستری و پف‌کرده‌اش رو بالا اورد و توی دستش گرفت. ترسیده نگاهش کرد و بعد این صدای نالانش بود که گوش‌های آواتار رو پر کرد:« دم نازنینم! هیونگ، همه‌ش تقصیر توست!»
- به من چه؟!
- نباید انقدر بی‌خبر آتیش روشن کنی، هیونگ!
آواتار قیافه‌ی طلبکاری به خودش گرفت و انگشت اتهام رو به سمت هیبرید گرفت.
- این خودت بودی که حرفم رو به شوخی گرفتی!

هیبرید، دست‌پاچه، باندانای مشکی رنگش رو از دور مچ دستش باز کرد و به انتهای دمش گره زد. یونگی «چیش!»ی زیر لب گفت و نگاهش رو از پسر گربه‌نما گرفت.
- چه مسخره!
جیمین اخم‌هاش رو توی هم کشید و گوش‌هاش رو توی هوا سیخ کرد. سینه‌اش رو سپر کرد و دلیل کارش رو توضیح داد:« این مایه‌ی ننگه، باید بپوشونمش!»
- سیبیلت که کنده نشده، احمق!
هیبرید فریادی کشید و دستش رو روی موهای بی‌رنگ پشت لبش که تأثیر به‌سزایی توی درک محیط اطرافش داشتن، گذاشت‌.
- خدای من! اگه سیبیلم می‌سوخت چی؟!
یونگی با تأسف صورتش رو با دستش پوشوند و نالید:« دوست‌هام یکی از اون یکی احمق‌ترن!»

Coral Where stories live. Discover now