28

225 38 66
                                    

شب شده بود و زین و لیام همزمان با نایل به خونه ی هری و لویی رسیدن.

زنگ در به صدا در اومد...
هری به سمت در رفت و بعد از باز کردن در بدون توجه به نایل به زین و لیام نگاه کرد.

هری: شکنجه های سختی در انتظارته مالیک! شما فعلا نه جناب پین!

لیام بعد از حرف هری با چشم های گرد ‌شده به زین نگاه کرد و کنار گوشش زمزمه کرد:
مطمئنی اینا دیوونه نیستن؟

زین: مطمئنم.
فقط مثل اینکه وقت تاوان پس دادن بخاطر دروغ هایی که گفتم رسیده.
لیام با چهره گیجی به زین نگاه کرد و بعد وارد خونه شدن.

لویی: خوش اومدين.

لیام: ممنون.

گفت و بعد زیر لب زمزمه کرد:
"این یکی دیوونه نیست."

بعد از راهنماییِ لویی همه روی کاناپه نشستن و بعد هری شروع کرد به حرف زدن.

هری: من واقعا نمیدونم از دست تو چیکار کنم زین.

زین:‌ من که کاری نکردم.

لویی: زین تو کاری نکردی؟! دروغ پشتِ دروغ.
این چند وقته چند بار پنهون کاری کردی؟! بذار من بگم ، خیلی!
میدونی که کلی اتفاق عجیب و خطر ناک برات افتاده و ماهم نگرانت میشیم ولی تو هیچ توجهی نمیکنی و اهمیتی نمیدی!

هری:‌ حق با لو عه زین. چرا چیزی به ما نمیگی؟ هیچ وقت به اینکه چقدر نگرانت میشیم اهمیت ندادی.

زین در حالی که اشک مثل پرده ای جلوی چشم هاش رو گرفته بود و خودش رو بخاطر این که باعث شده بود نزدیک ترین افراد زندگیش نگرانش بشن سرزنش می‌کرد، گفت:
من خیلی متاسفم. واقعا معذرت میخوام از همتون. همیشه اذیتتون میکنم بخاطر کار هایی که میکنم. نمیدونم باید چی بگم...

لویی: زین فراموش نکن که همیشه سه نفر هستن که نگرانت میشن و دوستت دارن.هیچ وقت فراموش نکن!

زین بعد از حرف لویی لبخندی به نشونه تایید زد.

هری: خواهش می کنم از این به بعد همه چیز رو به ما بگو ، باشه؟

زین سری تکون داد و به لیام که سکوت کرده بود و با حسرتی که می‌شد از توی چشم هاش دید در حالی که به اون ها نگاه می‌کرد ، خیره شد.
زین: لیام ، خوبی؟

لیام: خوبم. فقط تا حالا کسی نبود که اینطور به من اهمیت بده.
ولی تو خیلی خوش شانسی که همچین دوست هایی داری.
گفت و لبخندی زد.

Destiny[ziam] Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ