*هرروز دارم فکر میکنم و همین فکر کردن آخرش من و می کشه.

:به نتیجه ای هم میرسی ؟

هوا سرد بود و بکهیون ترجیح میداد این مکالمه تو اتاقشون صورت بگیره نه پشت بوم!
چطور بود که سهون اینبار این موضوع رو فراموش کرده بود؟
بکهیون واقعا از سرما متنفر بود.

*نه،وهمین ترسناکه!انگار من تو مغزِ خودم گمشدم.

:کارما!

*چی؟

بالاخره نگاهشو از شهر زیر پاش گرفت وبه امگای کناریش داد.
حرفاش بوی دلخوری میداد و کاملاحق داشت.

:تو دنبال جوابی ومن بهت میگم این حقیقتی که دنبالشی اسمش کارماعه..
جهنم وبهشت تو همین دنیاس .

*************

حرف زدن با بکهیون کمی آرومش کرده بود وکمتر سراغ جونگین میرفت.
خودش هم میدونست که دنبال راه فراره تا با ندیدنش روی این حقیقت که از کسی که عاشقش بود رکب خورده سرپوش بذاره.
جونگین حتی از سگ هم کمتر بود.
سگ؟!
هه!
سگ وفاداریش بیشتر از آدما بود.

صفحات مجله تو دستشو بی حوصله ورق زد ودر آخر پرتش کرد روی میز.
هوای دود گرفته فضای دفتر کارش نشون از بفاک دادن بسته سیگارش میداد.

*برای مدتی میریم عمارت خانوادگی ‌.

بالاخره سکوتش و شکسته بود .
یهویی بود ولی سهون چند روز بود که فکرشو می کرد ک قصدش این بودکه برای مدتی از سروصدا دور باشه.
عمارتش بیرون از سئول قرار داشت و مطمئنا میتونست به راحتی جونگین و بکشه ودرآخر تو یکی از باغچه های حیاط بزرگش چالش کنه.
آره قطعا این بهترین راه حل بود ولی بعد کلی شکنجه ‌.
جونگین غرورش و شکسته بود.

:خوبه!

تنها کلمه ای بودکه گفته بود ‌.
حقیقتا دیدن این روی سهون ناراحتش میکرد.
اون دونگسنگش بود واز یک امگا شکست خورده بود.
بی رحمی بود ولی زندگی مگه همین نبود.
بکهیون هیج وقت نمیخواست دردی که خودش حس کرده رو سر سهون بیاد.

*سیگار داری؟
تازگیا حتی سیگار هم آرومم نمیکنه.

:پس چرا میکشی؟

*نمی دونم دیگه هیچی نمیدونم.

:میدونی که سردرگمی تو این اوضاع رقابت برای کمپانی خوب نیست.

با سر تائید کرد. معلومه که خوب نبود افتضاح بود ولی نجات دادن خودش از این منجلاب تو سرش وقت میبرد.
چرا دقیقا همون کاری که ازش متنفر بود سرش اومده بود؟
*****
با نمایان شدن قامت سهون چشم هایی که به زور باز کرده بود وبست وخودشو بیشتر گوشه انباری نم زده مچاله کرد.

Blue LoveWhere stories live. Discover now