یهو به خودم اومدم و دیدم ساعت ۴:۴۴ صبحه
و من تو اتاقم رو صندلی چوبیم نشستم و دارم تو تاریکی و سکوت، یه بستنی یخی که نمیدونم چند وقت بود تو فریزرمون به امون خدا ول شده بود و من نصفه شبی از سر ناچاری سراغش رفته بودم، رو گاز میزدم.یخمک سرد بود
اما چرا تازه بعد تموم شدنش یادم افتاد نباید گازش میزدم؟
دندونام یخ زده و درد میکردنمن هیچوقت حتی بستنی های عادی که با شیر درست میشدن رو گاز نمیزدم
این کار باعث میشه مو به تنم سیخ بشه و بدنم یخ بزنهاما امشب انگار برای چند دقیقه
یا نمیدونم
شاید چند ساعت (؟!)
به یه گوشه خیره شده بودم و داشتم همینکارو میکردم
داشتم به آرومی و در سکوت کاری رو میکردم که حتی فکر کردن بهش باعث میشه بدنم به خودش بلرزه و یخ بزنهمن از کِی انقدر از دست رفتم؟
من از کِی انقدر تو خودم گم شدم؟
من از کِی انقدر شروع به آسیب زدن به خودم کردم؟
YOU ARE READING
𝑬𝒖𝒑𝒉𝒐𝒓𝒊𝒂
Spiritualگاهی تنها چیزی که نیاز داری فقط یک نفره که بعضی چیزارو بهت یادآوری کنه (؛