زین : عجیبه اگه بگم فاصله های بینمون همیشه باعث می‌شند بیشتر از قبل عاشقت باشم؟

جلوتر اومد و با قاب گرفتنِ صورتِ لویی مشتاق به عمق چشم‌های آبیش نگاه کرد، بی‌توجه به آدم های نیمه مستی که درحال رقص بودن و صدای موزیکی که داشت گوش ها رو کر می‌کرد، لب‌هاشو به گوش پسرش چسبوند و زمزمه کرد.

زین : خبرداری با قلب بیچاره ی من چیکار کردی؟

نفس گرمشو تو گردن پسر رها کرد و با حرکت دادن لب‌هاش رو شاهرگش و بوسه زدن به پوستش باعث شد لو پلک هاشو رو هم بندازه و اشکی که تو چشم هاش حلقه زده بود، آزاد شه، حرکت کنه و بعد از طی کردنِ گونه‌ش به پایین سر بخوره.

زین :

تو من را دیوانه کردی عشق من
خانه‌ام را ویرانه کردی، عشق من
این کبوتر را بی‌لانه کردی، عشق من
آمدی در قلبم، آشیانه کردی، عشق من

زمزمه های آرومش تنها چیزی بودن که لویی تو اون سر و صدا می‌شنید، با بستن پلک‌هاش خودشو به زین سپرد و اجازه داد مرد به راحتی اون رو در آغوش بگیره، عطرش رو استشمام و صورتش رو غرق در بوسه کنه.

زین :
هر سپیده دم تا انتهای شب، عاشقت هستم
با هر نفس در سلامت و تب، عاشقت هستم
می‌پرستم تو را به هر مذهب، عاشقت هستم
تا ابد خواهم نشاند من بر لب، عاشقت هستم

با گفته‌های عاشقانه‌ی زین حس می‌کرد هر لحظه ممکنه تسلط ذهنش رو از دست بده، با وجود تمام اتفاقاتی که افتاده بودن اون مرد هنوزم فریبنده و بشدت خواستنی بود، هنوزم جسور و مجنون بود و اما با وجود تمام صفات خوبش
هنوزم ترسناک بود!

زین : هیچ چیز دیگه نمی‌تونه مانع عشقمون بشه!

با گفتن این جمله لب‌هاشو خیلی نرم به لب‌های محبوبش رسوند و بوسه‌ی آرومی رو شروع کرد که حتی به قلب‌هاشون هم راه داشت، یک بوسه‌ی زهرآگین از عشقی مُرده..

راجر با فاصله‌ی نه چندان زیاد ازشون، همون‌طور که مطمئن نبود درست دیده یا نه، بازم درحال دست و پنجه نرم کردن با فندک و سیگارش بود. نفس عمیق و خشکی رها کرد.

چشم‌های آبیش بین جمعیت بازم داشتن دنبال اون دو نفر می‌گشتن، آدم هایی که با وجود به گند کشیدن زندگیش بازم تمام اون چیزی بودن که داشت؛ شاید اسمش خانواده‌ بود؟

اصلا لویی و زین اون مرد رو خانواده ی خودشون می‌دونستن که راجر با ساده‌لوحی چنین احساسی راجع بهشون داشت؟

تام : هیچ خبری ازش نشده، عجیبه!

حتی سعی نکرد نگاهش رو به مردی که مثل خودش بدون دعوت اونجا حاضر شده بود، بده. بلکه انگار تو دنیای خودش غرق شده بود.

تام : نمی‌فهمم چرا هنوز سر و کله‌ش پیدا نشده..

با ناامیدی گفت و جرعه‌ای از تکیلاش سر کشید، نگاه کلافه‌ش رو به راجر که بدون هیچ حرفی به جمعیت خیره شده بود، داد و ابرویی بالا انداخت.

Fear [Zouis]Where stories live. Discover now