○32) Did You Ever Hate Yourself?

Start from the beginning
                                    

هری انگشت هاش رو روی صورت تصویر رو به روش گذاشت. چشم های تیره و موهای تیره تر...کاش لویی بود و اون رو اینجوری میدید. با بینی مصنوعی کوچیکی که با حالت بینی خودش متفاوت بود و اون خراش روی گونه اش چهره اش حالت خشنی به خودش گرفته بود و هری دوست داشت نوع نگاه لویی رو به خودش ببینه.
یعنی هنوز هم با تحسین نگاهش میکرد؟!

قلب پسر از به یاد آوردن اینکه لویی الان درحال جنگیدن با مرگ و زندگیه فشرده شد. هری برای مدت ها تنها زندگی کرده بود، از پونزده سالگی تا بیست سالگی و در اون زمان حتی راشل رو برای محافظت و حمایت کمی که ازش میکرد نداشت.

اما قبل تر از اون هم، وقتی پدر و مادرش زنده بودن، هیچ کس مثل لویی کنارش نبود. هیچ کس مثل لویی ازش محافظت نکرده بود‌. هیچ کس مثل لویی بهش نگاه نکرده بود. هیچ کس... لویی نبود!

هری همون لحظه که از دور شدن لویی وقتی به نظر می رسید قصد بوسیدنش رو داره ناراحت شد، به اینکه احساسش به لویی تبدیل به چیز بیشتری از اونچه باید شده پی برد و فقط حالا جلوی این آینه، به چشم های خودش خیره شد و اعتراف کرد.

اما اعترافش اهمیتی نداشت اگه به خودش همزمان قول هم نمیداد. هری قسم خورد همونجوری که لویی از اون محافظت کرد، ازش محافظت کنه و بعد از تموم شدن همه چیز، از اونجا بره و دیگه باری روی دوش مرد نباشه چون این چیزی بود که لویی لیاقتش رو داشت.

اون لیاقت دنیا رو داشت و هری یه شانس بد بود.‌ اگه تا حالا برای پذیرفتن این حقیقت مقاومت میکرد، الان با تمام وجود بهش باور داشت.

پدر و مادر پسر قبل از بدنیا اومدنش ثروتمند که نه، اما وضع مالی خوبی داشتن. این هری و بیماری عجیب غریبش که اول شبیه آسم بود و بعد رفته رفته بدتر شد بود که همه چیز رو خراب کرد. تقریبا تمام دارایی پدر و مادرش برای اینکه اون موجود کوچولوی ۳ ساله زنده بمونه خرج شد و هری ۵ ساله با اینکه خوب شده بود، طی دو سالی که گذشت، اونا رو به خاک سیاه نشوند.

مادرش دو برابر قبل کار کرد و پدرش حتی دو برابر اون. یه خونه ی کوچیک تر خریدن، با وسیله های کمتر و یه ماشین ساده تر. ولی ماشین ساده تر، به معنی ایمنی کمتر بود. چیزی که جون هردو نفر اونا رو گرفت. هری برای مدت ها پدرش رو مقصر میدونست که داشت با سرعت بالایی رانندگی میکرد با وجود اینکه میدونست اونا هیچ بیمه ای ندارن.

پدر و مادرش همه چیز رو به پاش ریخته بودن آره، اما همیشه بابتش اون رو سرزنش میکردن. هری هنوز به یاد داشت که پدرش با صورت قرمز و مادرش با چشم های خیس اون رو مقصر مشکلاتشون میخوند.

و از اون بدتر این بود که این هیچ وقت تموم نمیشد. یه سرماخوردگی ساده، یا شکستن پاش تو کلاس ورزشِ مدرسه خاطرات بد اونا رو زنده میکرد و هری دوباره زیرِ جمله های تحقیر آمیز و سرکوفت هاشون لگدمال میشد.

Sun Ain't Gonna Shine Anymore [L.S]Where stories live. Discover now