برادرزاده‌اش شکسته و سر به زیر جلوی در ایستاده بود. وی دستش را گرفت و او را به داخل خانه‌اش آورد. در را بست. پسرک همچنان از نگاه کردن به عمویش سر بازمی‌زد. انگشتان کشیده‌اش را سمت چانه‌ی کوچک جونگ‌کوک برد و با فشار کمی سرش را بالا آورد. پسرک بغضی داشت که آثارش چند قطره اشک جمع شده در چشمان زلالش بود. وی محو برادرزاده‌اش! به قدر کودکی‌اش زیبا...نه، نه آن‌قدر، بلکه صد برابر زیباتر شده بود!

چشمان گرد و درشت پر شده با قطره‌های مزاحم؛ ابروهای بهم نزدیک شده؛ دماغ گرد و بامزه نسبتا گوشتی، چانه‌اش که می‌لرزید؛ لبان باریک و زیبا و خال زیرش؛ موهای کمی بلند کاراملی؛ رنگ پوست سفید و نرم و صاف؛ اندام ظریف و کوچکش؛ همه و همه پسر بی‌نظیری را خلق کرده‌اند که برادرزاده‌ی وی است.

پسرک در حالی‌که نگاهش در نگاه عموی خود قفل شده بود، اشک‌هایش را رها کرد. پس از چند ساعت که ناگهان خبر مرگ پدر و مادر عزیزش را شنیده بود، بالاخره یک مرد محکم را پیدا کرد که خودش را خالی کند. چه بهتر که او عموی نازنینش بود. قدمی با شَک سوی عموی با صلابتش برداشت. چهره‌ی بی‌حسش را دید. یعنی ممکن بود دیگر جونگ‌کوک را دوست نداشته باشد؟ اما با قدم بعدی که عمویش به جای او برداشت، خیالش کمی راحت شد. چقدر مرد شده بود!

موهای مشکی‌اش که آن را به‌طرز جذابی بالا داده بود؛ ابروانی که در حالت معمول بودند اما باز هم جذبه داشتند؛ چشمان کشیده و خمار مشکی رنگ؛ بینی جذاب و خال رویش؛ لب‌های درشت که حالت خاصی داشتند؛ پوست برنزه‌ی خیره کننده؛ هیکل نسبتا بزرگ و ورزیده؛ قد بلند؛ استایل و پرستیژش؛ از او یک مرد کاریزماتیکِ جذاب ساخته بودند.

نتوانست بیشتر تحمل کند و خود را به آغوش عمویش پرت کرد. دستان وی با تردید کمی بالا آمدند و روی پهلوی برادرزاده‌اش نشستند. در آغوشش می‌لرزید و می‌گریست. مرد با شکیبایی صبر کرد تا پسرک آرام شود. لحظه‌ای که ریزش اشکانش را دید با خود فکر کرد که به مظلومی و معصومی آن پسر ندیده است. اما چرا...دیده بود. جونگ‌کوک پنج ساله‌اش موقع ترک کره به مقصد ژاپن با پدر و مادرش همین‌گونه اشک می‌ریخت. وی تفاوت آشکاری در چشمان جونگ‌کوک پنج ساله و جونگ‌کوک هجده ساله نمی‌دید. حق هم داشت‌!

نزدیک به یک ربع بود که پسرک در آغوش عمویش گریه می‌کرد. بالاخره کمی آرام گرفت‌. از وقتی آمده بود، باهم حرف نزده بودند.

+سلام عمو!

_سلام جونگ‌کوک. خوش اومدی.

چمدان قرمز پسر را برداشت و سمت آسانسور کنار پله‌ها رفت. همزمان دست چپش را روی کمر باریک جونگ‌کوک گذاشته بود و او را هدایت می‌کرد.

پسرک مطیعانه دنبال عمویش حرکت کرد. در آسانسور باز شد و باهم به درونش رفتند. وی دکمه‌ی طبقه‌ی سوم را فشرد.

Uncle•°•°•°VkookWhere stories live. Discover now