part°•2

5.2K 679 144
                                    

های گایز؛
یهو تصمیم گرفتم الان آپ کنم!
امیدوارم خوشتون بیاد~

نمی‌دانست چقدر گذشته است. دلش خون بود؛ چهره‌اش خنثی! مغزش در معرض انفجار بود؛ چهره‌اش خنثی! چشمانش می‌سوختند برای گریه؛ چهره‌اش خنثی! انگار جاذبه‌ی زمین زیاد شده بود که لبانش تمایل داشتند به سمت پایین خم شوند؛ چهره اش خنثی! یک داغ‌دیده بود. داغ برادری هرچند ناتنی که در شش سال زندگی با او برایش کم نگذاشت، ولی سیزده سال از نعمت داشتن چنین برادری محروم شد. حتما خیلی مردتر شده بود. یک مرد کامل، یک همسر کامل، یک پدر کامل. همه‌ی این‌ها بود و دیگر وجود نداشت. جیوو، زنی مهربان و دلسوز، برایش حکم خواهر را داشت. جیوو هم دیگر نبود. افعال زمان گذشته گاهی اوقات چقدر دردآورند! دلش برای برادرزاده‌اش می‌سوخت. ناگهان پدر و مادر خود را از دست داد. این‌همه درد در دل وی، چهره‌اش اما، خنثی و بی‌حس!

تلفنش زنگ خورد. سمت میز کارش رفت. صدایش را صاف کرد. پدرش بود.

"پسرم؟"

_بله؟

"جونگ‌کوک رسیده به کره. اینجا خیلی شلوغه. آدمام در حال رفت و آمدن تا سرنخ پیدا کنن؛ ممکنه پریشون بشه. منم وقت نمی‌کنم بهش برسم. گفتم مستقیم بیارنش عمارت تو."

_مشکلی نیست پدر. قول میدم مواظبش باشم.

"ممنون.‌ به بچه سخت نگیر. تو عموشی، کمکش کن آروم شه."

_باشه سعیمو می‌کنم. میرم مقدمات رو آماده کنم. با من کاری ندارید؟

"نه پسرم. مواظب خودتون باشید. خداحافظ."

_خداحافظ.

شماره‌ی یک را در تلفنِ اتاق کارش فشرد و سرخدمتکارش سریع جواب داد.

"امر بفرمایید قربان."

_تا ده دقیقه‌ی دیگه سالن اصلی خالی از خدمه باشه. مهمون خاصی دارم.

"چشم قربان."

گوشیِ تلفن را گذاشت و روی صندلی‌اش نشست. چگونه باید با برادرزاده‌ی غمگینش رفتار کند؟ دو دست خود را روی شقیقه‌هایش فشرد تا کمی آرام شود.

              •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°

جلوی در ورودی اصلی با ابهت ایستاده بود. دلش ولی می‌لرزید برای دیدن جونگ‌کوکی‌اش. چقدر بزرگ شده بود؟ چه شکلی بود؟

صدای جت شخصی پدرش را درست در محوطه‌ی بالای عمارتش شنید. جت روی سقف نشست. احتمالا بادیگاردها در حال پیاده کردن برادرزاده‌اش بودند. چهار دقیقه بعد صدای دوباره به پرواز در آمدن جت به گوش رسید. و کمی بعد برادرزاده‌اش رو به روی در ورودی اصلی بود؛ به کمک دو بادیگارد که هر کدام یک دستش را گرفته بودند و به او در راه رفتن کمک می‌کردند. به لطف در عمارتش که میانش اندکی شیشه وجود داشت، هیکل نحیف برادرزاده‌اش را دید. از آنجا که خدمه را مرخص کرده بود و بادیگاردها اجازه‌ی ورود نداشتند، در را خودش باز کرد و با اشاره‌ی سر دو بادیگارد را نیز مرخص کرد.

Uncle•°•°•°VkookKde žijí příběhy. Začni objevovat