5 | چرخ اَبو قراضه

4.1K 1.1K 369
                                    

جونگکوک فرمون دوچرخه رو سفت چسبیده بود. تهیونگ با وحشت به انتهای کوچه نگاه کرد:
- خب همیشه چیکار میکنی که اینو نگه داری؟!!

جونگکوک درحالی که سعی میکرد با کف دمپایی هاش روی آسفالت بکشه و سرعت رو کم کنه گفت:
- هیچ وقت سراشیبی رو با دوچرخه نمیام آخه.

تهیونگ با عصبانیت داد زد:
- خب الان باید چه غلطی بکنیم؟!

جونگکوک بلند گفت:
- پاتو بکش کف زمین هیونگ. باید نگهش داریم ، ته کوچه خیابونه.

تهیونگ پاش رو محکم روی زمین کشید. با دستش، فلز روی چرخ عقب رو گرفته بود تا نیوفته. کفش های مارکش داشتن به زیبایی روی آسفالت ها رنده میشدن. تهیونگ با قیافه زاری به کفش هاش نگاه میکرد و تلاش داشت تا تعادلش رو حفظ کنه.

جونگکوک یکدفعه ای داد کشید:
- هیونگ!!!

تهیونگ سرش رو بالا آورد و خشکش زد. اونا داشتن مستقیم به سمت گاری میوه و سبزی که وسط کوچه بود میرفتن. از دورش جایی برای فرار نبود. قرار بود مستقیم باهاش تصادف کنن!

جونگکوک خواست پاهاش رو محکم تر به زمین بکشه که یکدفعه دمپایی از پاش در رفت و به عقب پرت شد. تهیونگ داد زد:
- ازت متنفرم!

و.. شپلق!

- آیی!
دوچرخه محکم به گاری خورد. گاری چوبی چپه شد. جونگکوک از روی بادمجون ها به جلو سُر خورد و روی آسفالت افتاد. سیب های زرد و قرمز از کنارش غلت میخوردن و به پایین کوچه میرفتن.

تهیونگ این سمت گاری افتاد و زانوی شلوارش با کشیده شدن روی زمین، پاره شد. با دست هاش روی آسفالت افتاد و کف دستاش خراشیده شدن. اعصابش خرد بود. اون لحظه توانایی این رو داشت که یک مشت توی صورت پسر کوچکتر خالی کنه.

با درد توی پاهاش ناله ای کرد و آروم دوچرخه رو از روی خودش کنار زد. حس میکرد پای راستش داره از جا کنده میشه. لب هاش رو از درد گاز گرفت و سعی کرد بلند شه. ولی نتونست.

- خوبی هیو-

تهیونگ سر جونگکوک داد کشید:
- زهر مار! توی احمق سوار دوچرخه ای میشی که میدونی ترمزش کار نمیکنه؟! اینقدر خری؟!

جونگکوک هودی گشاد بنفشش رو تکوند و گاری چپ شده رو به زحمت به کناری هل داد. از روی میوه ها رد شد و لبخندی به تهیونگ زد:
- حالا که چیزی نشده. تونستیم فرار کنیم!

تهیونگ پوزخند صداداری زد:
- فرار.. آره فرار کردیم ولی ممکن بود بمیریم میفهمی؟! اگه به جای گاری میوه، به یه ماشین خورده بودیم چی؟!

جونگکوک لب هاش رو غنچه کرد:
- خب حالا که نخوردیم.

تهیونگ حیرت زده چشمهاش رو توی کاسه چرخوند:
- تو.. اوه خدای بزرگ!

جونگکوک لبخند دندون نمایی زد و بالای سر تهیونگ ایستاد و دستش رو به سمت تهیونگ گرفت:
- پاشو بریم تا صاحب میوه ها نیومده هیونگ وگرنه یه خرج گنده روی دستمون میوفته.

𝘽𝙡𝙪𝙚 𝘾𝙪𝙥𝙘𝙖𝙠𝙚𝙨 ▪︎𝘷𝘬𝘰𝘰𝘬▪︎Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang