2 | گوجه فرنگی پَلَشت

6.1K 1.2K 630
                                    

اسم پارت هم میخونم بغضم میاد. چقدر خر بودن اینا🥲

_________________________________________

بوی یک جور کیکِ تازه میومد و البته صدای پچ پچ های ریز اطرافش هم توی بیدار شدنش بی تاثیر نبودن. سرش سنگین بود و درد میکرد. انگار با قابلمه کوبیده بودن پشت سرش. ابرو هاش به هم پیچید و از درد نق زد.

- بیدار شد هیونگ.

- برو مامانو صدا کن.

تهیونگ دستش رو سمت سرش برد و پلک زد. انگشت هاش پیشونیش رو لمس کردن:
- آخ.

بعد از مدت کوتاهی، چشمهاش به نور عادت کردن. نگاهش رو چرخوند و خودش رو روی یه تشک گلگلی پفکی پیدا کرد در حالی که پتوی نازک گلبهی رنگی تا روی شکمش کشیده شده بود.

- سلام.

تهیونگ نگاهش رو سمت صدا چرخوند. پسری رو چهارزانو نشسته کنار تشک دید. اولین کلمه ای که با دیدنش به ذهنش رسید این بود: پلشت!

پسر گشادترین لباس هایی که تهیونگ تاحالا دیده بود رو به تن داشت. یه هودی گشاد و شل و ول به رنگ گوجه ای و شلوار سیاهِ خط داری که پاچه های بلندش حتی روی انگشت های پای پسر رو پوشونده بودن. به مظر میرسید موهای تیره و مجعدش رو به تازگی با سشوار خشک کرده اما حوصله‌ی شونه کردنشون رو نداشته. درست مثل یک خونه‌ کلاغ!

- هی خوبی؟ منو میبینی؟
پسر چند بار جلوی چشمهاش بشکن زد. تهیونگ پلک زد و نگاه خیره و گیج شو از موهای شلخته پسر گرفت. اون خندید:
- بدجور ترسیده بودیا. اون فقط یه خروس بود.

مغز تهیونگ با شنیدن کلمه "خروس" تازه استارت خورد. با وحشت توی جاش نشست:
- فاک!!

پسر پلشت با چشمهای گرد شده عقب نشست و دستش سمت پنجره اشاره رفت:
- هی آروم باش. اون توی حیاطه.

تهیونگ کمی به اطراف نگاه کرد تا از صداقت حرف پسر مطمئن شه. وقتی آروم گرفت اخم کرد:
- تو کی هستی؟

چهره پسر رو به روش دوباره خندون شد:
- جونگکوک!

- بیدار شد؟
صدای زنی از پشت سرشون بود. تهیونگ گردنش رو چرخوند و زن تپلی رو همراه ملاقه ای توی دستش دید که توی چارچوب در ایستاده بود. زن با مهربونی جلو اومد و کنارش نشست:
- سلام پسر جون. حالت بهتره؟

تهیونگ لب هاش رو تر کرد و یواش جواب داد:
- ممنون.

زن لبخندی به نگاه گیج تهیونگ زد:
- غش کردی. ندیده بودم یکی با دیدن خروس غش کنه!

تهیونگ اخم کرد و نگاهش رو پایین آورد:
- به حیوونا عادت ندارم.

جونگکوک چشمهاشو ریز کرد:
- فوبیا داری؟

تهیونگ بی اختیار غرید:
- عادت ندارم!

جونگکوک پلکی زد و زیر لب گفت:
- باشه خب.

𝘽𝙡𝙪𝙚 𝘾𝙪𝙥𝙘𝙖𝙠𝙚𝙨 ▪︎𝘷𝘬𝘰𝘰𝘬▪︎Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang