"اوه! خیلی ازت ممنونم! چند کیسه‌ست؟ چیز جدیدی هم بینشون هست؟"

خوش و بش زیادی نکردن. جان گفت باید سریع برگرده. بنابراین سریع کارشونو تموم کردن و بعد از یه خداحافظی صمیمانه، جان مغازه رو ترک کرد.

به داروخونه رفت و چیزایی فروخت و چیزایی خرید. خریدهای مختصر و کوچیکی هم مثل خریدن چنتا میخ و یه قوری جدید کرد و شب هنگام تو مهمون‌خونه‌ی کوچیکی نزدیک حاشیه‌ی شهر یه اتاق گرفت.

پول یه شبو پرداخت کرد و از پله‌ها رفت بالا تا به اتاق مورد نظر رسید.
رفت داخل، کوله‌شو گذاشت دم در و به اطراف نگاه کرد.
اتاق نم داشت و تختش هم کپک زده بود.
آهی کشید و روی صندلی چوبی نشست. بیشتر از پاهاش مغزش خسته بود.

بودن بین اونهمه آدم و سعی برای پیدا کردن راهش بین هرج و مرج عصر کار آسونی نبود.
تصمیم گرفت از این به بعد هیچوقت عصرا برای خرید بیرون نیاد.

از پنجره به بیرون نگاه کرد، ولی ستاره‌های زیادی ندید. عوضش شعله‌ی چنتا چراغ از زیر چشم دید.

حتی نمیتونست آسمونی که شرلوک میبینه رو ببینه.
آهی کشید و سرشو رو میز گذاشت و بعد خیلی زود برش داشت.

"منو ول میکنی میای شهر که تو یه همچین آشغالدونی بخوابی؟"
چشمای جان درشت شدن و قلبش از جا پرید.
شرلوک؟!

با عذابی به کمر سریع برگشت و شرلوکو دید که پشت سرش وایساده.
باور نمیکرد چیزی که میبینه حقیقت داشته باشه. مثل اولین دفعه‌ای که دیده بودش باور نمیکرد چیزی که جلوش میبینه واقعی باشه.
"شرلوک؟؟؟"

شرلوک چشم از کنج کپک زده‌ی اتاق گرفت و جانو نگاه کرد. همون نگاهی که قدرت و نجابت توش جانو گیج میکرد. آب دهنشو قورت داد و سعی کرد به یاد بیاره چرا این قضیه غیرقابل باور بود.
"بله جان. من."

اولین تناقضی که به ذهنش اومد رو به دهن ریخت.
"شاخات."
شرلوک فقط موی سیاه داشت. هیچ شاخی بالای سرش نبود. و نه هیچ نقش و نگار و مویی روی صورتش.
جان متوجه شد شرلوک کت سیاه بلندی پوشیده و رو دوپای صاف مثل انسانا وایساده.
انگار باری که مغزش نمیتونست تحمل کنه رو قلبش تحمل میکرد. چنان محکم میزد که امون تمرکز نمیداد.

شرلوک شروع به قدم زدن کرد و به جای سم صدای کفشاش بلند شد.
اما جان دید انسان روبه‌روش هنوزم همون چشمای شرلوکو داره و اوه! قدش هنوزم بلند بود.
"چیه جان؟ امکان نداره من اینجا باشم؟ بین اینهمه آدم؟"

جان نمیدونست چی بگه.
شرلوک یه فان بود. موجودی که خیلی از آدما بیشتر از یه کلمه یا افسانه نمیدونستنش. جان هم میتونست مثل خیلی از آدما باشه. اما میدونست اونا وجود و واقعیت دارن و خودشونو از آدما پنهان میکنن.
اما حالا شرلوک کاملا شبیه یه انسان جلوش وایساده بود.
سر در نمیاورد. امکان نداشت شرلوک بتونه بیاد تو شهر. اما حالا جلوش بود. با یه جفت پای آدمیزادی.

Kisses of TouchesNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ