جادو

215 25 50
                                    

/
فانلوک
در باب خریدای بهاره‌ی جان، مربوط به قسمت قبل.
\

شهر هردفعه گیج‌کننده‌تر میشد. هردفعه که جان از بیشه برمیگشت کمتر احساس راحتی میکرد بین اونهمه آدم.
مخصوصا حالا که بهار بود و مردم از شهرهای مجاور هم هجوم آورده بودن تا بازارهای بهاره‌رو از دست ندن.

جان درک نمیکرد برای چی میان. نه هنوز میوه و محصولی برای فروش بود نه توله‌ای، کره‌ای، بزغاله‌ای چیزی برای مبادله.

وقتی متوجه شد بند کوله‌شو محکم گرفته، نفس عمیقی کشید و سعی کرد به یاد بیاره برای چی اینجاست.
احتمالا هری بیشتر خریداشو از قبل براش انجام داده بود. فقط باید بهش یه سری میزد و خریداشو تحویل میگرفت.
بعد میتونست بره سراغ خرت و پرتای بی اهمیت‌تر.

ترجیح داد اول بره و گیاهای دارویی که آورده بود رو بفروشه.
با خودش فکر کرد؛ شاید اول دمنوشا.

راهشو کج کرد و به سمت خیابون خلوت تری رفت. خیابون بیکر.
همون کافه‌ی همیشگی.
با اینکه هوا ابری بود اما خیابون روشن بود. و خلوت‌تر از خیابونِ پر مغازه‌ی قبلی.

امیدوار بود زیاد جنگلی به نظر نیاد و مشتری‌های خانم هادسونو فراری نده.
لبخندی زد و درو فشار داد.
صدای زنگ بالای سرش آشنا بود.

"سلام. خانم هادسون. جان واتسونم."
از کف چوبی زیر پاش چشم گرفت و اطرافو نگاه کرد. انگار افرادی که از فستیوال بهاره خسته شده بودن، میومدن اینجا تا خستگی در کنن.

"جان!!! چقد خوب کردی اومدی!"
لبخند خانم هادسون یه‌جایی کنار شرلوک به دلش نشست.
اونم مثل شرلوک دلنشین بود.

لبخندشو تجدید کرد و به پیرزن درخشان توی مغازه نگاه کرد.
"چطوری؟ مثلنکه سرت شلوغه. کمک میخوای؟"

خانم هادسون لباس و دامن سبز رنگی پوشیده بود و موهاش مثل همیشه مرتب بودن.
لبخندش اونقدر عمیق بود که پررنگ به نظر میرسید.
جان حتی بیشتر لبخند زد.

"اوه نه. این چیزی نیست که از پسش بر نیام. بشین. الان برات چای میارم." خانم هادسون رو شونه‌ش زدو خیلی سریع پشت مغازه ناپدید شد.

جان یکی از میزای نزدیک به آشپزخونه‌رو انتخاب کرد و بند و بساطشو همونجا کنارش رو زمین گذاشت.
نمیتونست زیاد وقت تلف کنه. باید سریع برمیگشت پیش شرلوک.
دستاشو به هم قلاب کرد و به شست‌هاش نگاه کرد. از کار با چوب و ساقه‌ی کلفت گیاها تیره شده بود پوستشون.

صدای تق چوب و چینی اونو به خودش آورد.
"بابونه‌ی وحشی."
لازم نبود اینو بشنوه. بوش رو که شنید فهمید. احتمالا از همونایی بود که پارسال براش آورده بود.

"خیلی ممنون."
خانم هادسون روبه‌روش نشست و استکان خودشو به دست گرفت.

جان هم مال خودشو برداشت و قبل از اینکه مزه‌ش کنه گفت:
"یه مقدار دمنوشای تازه آوردم."
مقداری از دمنوششو خورد و پارچه‌های گیاهای خشک شده رو درآورد. چیدن و خشک کردنشون تو این یذره گرمای بهار سخت بود.

Kisses of TouchesOù les histoires vivent. Découvrez maintenant