تیونگ، بلو رو بغل کرد و بلندش کرد.

جهیون که پشت سرشون ایستاده بود، از دیدن اینکه بلو اینقدر از دیدن کیک و همچنین ظاهر حیاط خونه خوشحال بود، دلش ضعف میرفت و لبخند روی لبهاش میاورد.

تیونگ نیز لبخند زیبایی به لب داشت.

جهیون هنوز حس میکرد توی خواب تشریف داره. هرگز فکرش رو نمیکرد که زندگی و خونواده ای جز پسرش داشته باشه.

کمترین چیزی که میخواست بهترین اتفاقی بود که براش افتاده بود.

تنها چیزی که میخواست پیدا کردن تیونگ بود ولی این حس بعدها گسترش پیدا کرد و بزرگتر و بزرگتر شد تا اینکه تیونگ شد همسرش.

احساس رضایتی داشت از این سرنوشتی که برایش رقم خورده بود.

"بابا!"

با صدا زدن بلو، جهیون به پسرش نگاه کرد.

تیونگ و بلو کنار ستونی ایستاده بودن که مخصوص عکس گرفتن تزیین شده بود.

تیونگ داشت بهش نگاه میکرد و بهش علامت داد تا بیاد و جهیون به سمتشون رفت.

"جانم؟"

جهیون پرسید.

"عکس! عکس!"

بلو جواب داد.

تیونگ اضافه کرد:

"ما هنوز یه عکس خونوادگی نداریم، درسته؟"

جهیون خندید.

"میتونستیم یه روز دیگه بگیریم"

"اما این به یاد مونی تره"

جهیون با خنده متقاد شد.

"من که نمیدونم چطوری به شما دوتا نه بگم"

جانی دوربین به دست داشت و اماده بود که از این خونواده سه نفره عکس بگیره. بلو و تیونگ کلاه های تولد رو به سر داشتن و یکی هم تن روی سر جهیون گذاشت.و هرسه اماده بودن تا اولین عکس خونوادگیشون رو ثبت کنن.

قبل از اینکه جانی عکس بگیره، لبخند زدن.

بعد از مهمونی، جهیون مجبور شد با کمک تیونگ خودش رو برای مهمونی شرکت اماده کنه. بلو هنوز مشغول بازی با بچه های دیگه بود و از طرفی همکارای جهیون که تیونگ برای تولد بلو دعوت کرده بود هم باید میرفتن و اماده میشدن.

مهمون ها یکی یکی رفتن تا اینکه کسی باقی نموند.

بعد از اینکه جهیون رفت، تیونگ به همراه دوستای صمیمیش خونه رو مشغول مرتب کردن شدن درحالی که بلو و ریور در اتاق خواب، خوابیده بودن.

تیونگ هنوز هدیه اش رو نداده بود و فکر کرد که باید منتظر جهیون بمونه.

تیونگ گفت:

Lavender [Jaeyong] | completeWhere stories live. Discover now