Part Eleven (The End)

836 120 569
                                    

یک: پارت تقریبا ادبی نوشته شده پس عجله‌ای نخونید.
دو: پلی لیستی که استوری کردم رو حتما چک کنید و با یکی از اون آهنگها پارت رو بخونید.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

25 April 2014
Time: 10:30 p.m.

تلفنو قطع کرد و روی صندلی کنار دستش گذاشت. پاشو بیشتر روی گاز فشرد و گذاشت باد وحشی لای موهاش برقصه و آتیشِ سرشو خاموش کنه. باد درمانی و سرعت همیشه می‌تونست آرومش کنه.

با یادآوری لیام و دردی که توسط اون پسر توی قلبش جریان پیدا کرده بود، بغضش دوباره جون گرفت و باعث شد چنگی به گلوش بزنه تا بلکه بتونه اون توده‌ی لعنتی رو ازش بیرون بکشه.
لیامِ زین دیگه نبود اما اسمش هنوز مابین تارهای صوتیش می‌رقصید و سخیِ گلوی زین می‌شد.

حس می‌کرد از بلندترین برج جهان به پایین سقوط کرده. درد وحشتناکی قلب زخمیشو دربر گرفته بود و نمی‌ذاشت درست نفس بکشه.
لیامِ زین دیگه نبود اما سنگینی عشقش یه قلب ناتوانِ دو تنی می‌شد!

ریه‌هاش جوری اکسیژن رو پس می‌زدن که انگار می‌خواستن هرچه زودتر بمیرن و از درد خلاص شن. لیامِ زین دیگه نبود اما ریه‌های زین همچنان پس می‌زدن هوایی رو که نشونی از عطرش نداشته باشه و سلول به سلول زین بی نفس می‌شد.

بدنش سِر شده، یخ کرده بود و هنوز خفیف می‌لرزید. بغض توی گلوش نفس کشیدن رو براش سخت می‌کرد و چشم‌هاش بخاطر گریه‌ی زیاد قرمز شده و می‌سوختن. انگار تمام اعضای بدنش به حرمت و پیروی از مرگِ قلبش، می‌خواستن خودشونو خلاص کنن و از این درد راحت بشن.
لیامِ زین دیگه نبود اما تمامِ زین ردپای بود و نبود اون می‌شد.

همیشه سعی می‌کرد با گول زدن خودش و تلقینِ 'لیام منو دوست داره. شاید من واسش کم می‌ذارم' خودشو قانع کنه که مشکل از اونه که لیام بهش خیانت می‌کنه. اما ته تهش، توی اون لحظه‌های لعنت شده که با مغزش دست به یقه بود، توی انتهایی‌ترین نقطه‌ی تنهاییاش و گوشه‌ای ترین بخش قلبش به خودش اعتراف می‌کرد که نه تنها اون دوستش نداره، بلکه توجیهی هم برای خیانتاش وجود نداره.

گاهی اوقات وقتایی که لیام پیشش نبود، به این موضوع فکر می‌کرد. عصبی می‌شد و قلبش تیر می‌کشید اما بازهم هربار که به شیرینش می‌رسید و شکلاتیای گرم و لبخند خورشید نشانش رو می‌دید، همه‌ی اون افکار تاریک و دردناکش مثل ابرهای سیاهِ طوفانی از بین می‌رفتن و جاشونو به رنگین کمان زیبا و بزرگی می‌دادن.

عشق لیام با یه گوشه چشم، یه بوسه یا حتی یه لبخند، برنده‌ی این جنگ نابرابر می‌شد. لب های لیام می‌خندیدن و لب های زین زمزمه می‌کردن "فدای سرش".

ماجرا، ماجرای 'ندونستن' نبود؛ زین 'نمی‌خواست' که از لیام دست بکشه. 'نمی‌تونست' که بدون اون منظم و راحت نفس بکشه. 'نمی تونست' که تمام عمرش رو سوگوارِ لیامِ از دست رفتش باشه. پس با وجود اینکه می‌دونست پسرش احتمالا بهش خیانت می‌کنه، خودشو گول می‌زد و باهاش می‌موند.

FOOL'S GOLDWhere stories live. Discover now