Chapter Five

489 120 268
                                    

17 April 2014

با خستگی فراوون اما لبخند گرمی روی لب هاش به سمت خونشون می‌روند. باید از پسر شیرینش عذر می‌خواست و دلشو به دست می‌آورد. آره زین از زمان دعواش با لیامش تا الان، به این موضوع فکر کرده بود.

به این نتیجه رسید که تقصیر خودش بوده. اون می‌دونست که لیام یه آدم فوق العاده اجتماعیه و زود با همه گرم می‌گیره. می‌دونست که لیام واقعا دوستش داره و هرگز به زین خیانت نمی‌کنه. لیامش پاک تر از این حرفا بود!

قلب عاشقش از صبح تا الان هزار بار سوخته و فشرده شده بود. چجوری تونسته بود قلب پسر شیرینشو بشکنه؟ از خودش بخاطر این کارش متنفر بود!

به خوبی یادشه شیش ماه تمام چجوری خودشو به هر دری زده بود تا توجه لیامو به خودش جلب کنه و بتونه اونو دوست پسر خودش صدا بزنه. یادشه که قول داده بود همیشه این عشق رو سر پا نگه داره و از هیچ تلاش و کاری دریغ نکنه.

از نظر خودش زیاده روی کرده بود!
اونا هم مثل هر زوج دیگه ای بحث داشتن اما زین هرگز صداشو برای لیام بالا نبرده بود. اما امروز، اونم توی یه مکان عمومی این کارو کرده بود و حالا حتی خودشو لایق بخشش هم نمی‌دونست!

اما کاش انقدر کور نبود!
کاش انقدر کر نبود!
کاش انقدر احمق نبود!
کاش دیوانه وار عاشق و مجنون نبود!

اگر تا این حد مجنون لیامش نبود، به راحتی متوجه کارهای اون پسر می‌شد. متوجه خیانت های بی شمارش، دروغ هاش که تعدادشون اونقدر زیاد بود که نمی‌شد شمردشون، متوجه لاس زدنش با بقیه پسرا و پنهان کاریای بی شمارش می‌شد!

اما مشکل همین بود. زین اونقدری با تک تک سلول های وجودش و اینچ به اینچ روحش لیامو می‌پرستید که بجز عشق لیام متوجه هیچ چیز نمی‌شد!

زین اونقدری مشغول پرستش لیامش بود که گوش هاش فقط اسم لیامو می‌شنیدن، چشماش فقط لیامو می‌دیدن، دستاش فقط برای لمس لیام پرواز می‌کردن، قلبش فقط اسم لیامو فریاد میزد و از لب هاش فقط اسم معشوق شیرینش خارج می‌شد.

طبیعیه که با این شدتِ جنون و عشق، متوجه چیز دیگه ای نشه!

با انداختن کلید، وارد خونه ی کوچیک اما گرمشون شد و مستقیم سمت نشیمن رفت. لیامش پشت به راه روی ورودی روی کاناپه به شکم دراز کشیده بود و با دفتر کتاباش مشغول بود.

لبخند کوچیکی به تدی برش که پاهاشو تو هوا تکون میداد و ته مدادشو می‌جوید زد و بدون جلب توجه سمتش رفت. وسایلشو پایین مبل گذاشت و روی پسرش خم شد و سرشو توی گردن خوشبوش فرو برد.

"سلام رزِ خوشبوی من"

آروم زمزمه کرد و پشت گوش لیامشو بوسید. پسر کوچیکتر اما واکنشی نشون نداد و به کار خودش ادامه داد. قرار نبود به این راحتی بیخیال شه؛ زین باید اساسی بخاطر تهمتی که بهش زده بود منت کشی می‌کرد!

FOOL'S GOLDWhere stories live. Discover now