اشکی که از گوشه‌ی چشمش چکید رو حس نکرد و با نگاهِ پوچش به سقف خیره شد...
درِ آهنی کشیده شد و بعد صدای سرباز به گوشش خورد.
-"آقای پارک، خانم بیون میخوان شما رو ببینن...."

بدنش رو روی زمین کشید و تلاش کرد بشینه.
لبخندِ تلخی زد:"مامانت اومده هیونی..."

سرباز با تعجب بهش خیره شد:"بگم بیان؟"
از روی زمین بلند شد و تلو تلو خوران به سمتِ صندلی رفت و نشست:"بگو..."

وقتی سرش رو بالا گرفت، چشمهاش کمی سیاهی رفت اما دید که اون زن بالا سرش ایستاده.
از نگاهش چیزی رو نمی تونست بخونه.

درهرصورت، ترجیح میداد زیاد به آدم ها نگاه نکنه.
می ترسید چشمهاش صورتِ اون رو از یاد ببرن و به صورتِ باقیِ آدم ها عادت کنند.

-"خانم بیون...اینجا چرا؟"

زن که هنوز پیرهنِ مشکیِ کلاسیک و کلاهِ توریِ مشکی به سر داشت، روی صندلی رو به روش نشست.
مثل باقی روزها، خمیده نبود.
انگار چیزی بهش قدرت داده بود.

دستهاش رو توی هم گره کرد و با چشمهای بی حس به چانیول خیره شد:"چون یه هدف مشترک داریم..."

حتی حالِ کنجکاوی رو هم نداشت پس منتظر موند.
خانمِ بیون ادامه داد:"دردِ مشترک هم داریم...میتونم قبل از دیپورت شدن به کره برای انجامِ مجازاتت، اجازه‌تو بگیرم که برای آخرین بار سر مزار بکهیون بری...نه چون دوستت دارم و یه زمانی مثلِ پسرم بودی، برعکس، حالم ازت بهم میخوره و گذشته جز یک خوابِ شیرین که توسطِ شب به تجاوز رسیده چیز دیگه ای نیست...
فقط پسرِ ساده ی من تا آخرین لحظات دوستت داشت و میخوام برای آخرین بار به ملاقاتش بری.."

خوابِ شیرینی که توسطِ شب به تجاوز رسیده...
یکی از جملاتِ رمان‌های بکهیون بود...
پس خودش تنها کسی نبود که تک تک جملاتش رو حفظ می کرد.

-"تمامِ روزهایی که با تو بودم، شبیه یک نوارِ فیلمِ از قبل ضبط شده بود که دست های ناتوان و سردِ من هیچ نقشی در تغییرش نداشتن...من عروسکی بودم که با گردنش از بند آویزون شده بود و هرچند راهِ تنفسش بسته بود، اما همچنان لبخند میزد تا بتونه عشق رو نشونت بده و تو کاری کردی که فکرکنم عشق هم یک استعاره‌ی مشمئزکننده از کثافت و بدبختیه...من به گناه آلوده شدم...گناهی که سرچشمه‌ش، بوسه های ریزمون کنارِ یک رودِ سبز بود و حالا رنگِ تمامِ دنیا مشکی بنظر میاد، یا شاید چشم های من خالی از رنگ شدن چون تو رفتی...
روزهای با تو بودن، دیگه برای من قابل لمس نیست و انگار تمام اون روزها رویا بودن،
تمام اون روزها خوابِ شیرینِ من درانتهای یک روزِ سرشار از نداشتنِ تو بودن و اون خوابِ شیرین مدت هاست که توسطِ شب به تجاوز رسیده و من بدنِ زخمی و خونیِ خاطرات و رویاهام رو روی دستهای ناتوانم بلند میکنم تا تمیزشون کنم...
اما چرا مدام خونی تر میشن؟ هم دست هام و هم رویاها و خاطراتم...
حالا تمامِ روزها، دمای هوا منفیِ بیست درجه ی تنهاییه و رادیو اعلام نمیکنه که امروز چندمین روزِ بدونِ تو بودنه..."

Lost my mind.Where stories live. Discover now