چپتر چهارم.
شمعهای جدیدش، حاضر و آماده روی میز بودن و حالا باید کمی اطرافش رو مرتب میکرد. پارافینها رو توی قفسه چید و نخها رو مرتب، توی جایگاهشون قرار داد.
عطر شمعهای جدیدش، مخصوص تسکین سردرد بود و چانیول درحقیقت هیچوقت سردرد نداشت. موقع ساختنشون، مدام به اون پسره فکر میکرد.
البته میدونست که خطابکردنش با عنوان "اون پسره"، گناه کبیره به حساب میاد و اگر رئیس کارگاه بفهمه، فورا بیرونش میکنه. اما بیون کم سن و سال بود و شاید همسنِ خودش، پس اشکالی نداشت که توی ذهنش این مدلی صداش بزنه.برای چانیول سوال بود که اون پسر با وجود سن کمش، چطور اینهمه احترام و اعتبار برای خودش خریده بود و چقدر کار میکرد تا از عهدهی کمک به گروههای حمایتی و کارگاه شمعسازی بربیاد.
-لبخند میزنین آقای پارک.
با زمزمهی شاگردش، متعجب ابروهاش رو بالا انداخت:
-واقعا؟شاگردش که پسر دبیرستانیای بود، سرش رو به نشونهی مثبت تکون داد:
-بله تمام مدت لبخند میزنین.چانیول زیرلب هومی گفت و جعبهی نخها رو توی کشو قرار داد.
-اینجا رو مرتب کن. من دیگه بهتره برم. دیرم شده.
زمزمهوار گفت و فورا از کارگاه بیرون رفت. موتورش رو که توی همون حوالی پارک کرده بود، برداشت و به سمت محل موردعلاقهش رفت تا کمی ذهنش رو آروم کنه. چندباری چراغقرمزها رو رد کرد و دوبار هم تعادلش رو از دست داد، با اینکه موتورسوار ماهری بود و این روتین روزانهش بود.
شاید اون روز واقعا مال اون نبود و باید ذهنش رو توی مانگافروشی موردعلاقهش آروم میکرد. با ذوق همیشگی وارد مغازه شد و برای دوستش که فروشندهی اونجا بود، با لبخند دست تکون داد.بدون اینکه سمتش بره، به طرف قفسهی همیشگی رفت؛ یائویی!
توی هفتههای اخیر، چندتا مانگای سریالی رو دنبال میکرد که بهصورت آنلاین، پیگیر آپدیتهاشون بود اما توی قفسهها به چشمش نمیخورد.-دنبال چیزی میگردی؟
به سمت صدای آشنا، اما تازه برگشت و نفسش حبس شد. اون پسره، دقیقا کنار گوشش بود.-شما...
با بهت لب زد.بکهیون پرستیژِ جدیاش رو حفظ کرد و ابروهاش رو بالا انداخت:
-بله، من. حقیقتا برای خودم هم عجیبه که همهجا میبینمت.
و بعد از اتمام جملهش اضافه کرد:
-چانیول.تهِ قلبش خالی شد. میخواست بدونه صدازدنش وقتی که روبهروش ایستاده چه حسی داره، اما اون بیون بکهیون بود و هروقت، هرطور که میخواست و صلاح میدونست رفتار میکرد. از نظر خودش، شدیدترین کنترل رو روی حالات خودش داشت.
دست چانیول جلوی صورتش اومد و وقتی که روی گونههاش نشست، نفسش سنگین شد. با اخم سرش رو بالاتر گرفت تا به چشمهاش نگاه کنه.
-متاسفم...فقط دوباره دارین گریه میکنین.
YOU ARE READING
Lost my mind.
Fanfiction🕯️COMPLETED🕯️ روزهای با تو بودن، دیگه برای من قابل لمس نیست و انگار تمام اون روزها رویا بودن، تمام اون روزها خوابِ شیرینِ من در انتهای یک روزِ سرشار از نداشتنِ تو بودن و اون خوابِ شیرین مدتهاست که توسطِ شب به تجاوز رسیده و من بدن زخمی و خونی خاطر...