چانیول دلشوره داشت. با پای راستش کفِ ماشین ضرب گرفته بود و ناخن هاش توی دستش فرو می رفتند.
اون کاملا وحشتزده بود و این حالات یا تاثیرِ قرصها بود یا نبودنِ بکهیون.وقتی ماشینِ دزدیده شده¬ش توسط جونگکوک، رو به روی اون ساختمون ایستاد، با اخم به سمتش برگشت.
-"منو آوردی محل کارت که چی؟"کوک چشمهاش رو چرخوند و با بی حوصلگی به سمتِ کلینیک رفت و چانیول هم جز اینکه دنبالش بره انتخابِ دیگه ای نداشت.
تصورش از آسایشگاه یا بیمارستانِ اعصاب و روان، کاملا متفاوت با چیزی که می دید بود.
واردِ یه کلینیک مجهز و شیک شدند. خبری از سر و صدا، رنگ های تیره یا پرستارها و پزشک های عصبانی نبود.نگاهی به یکی از اتاق های خالی انداخت.
کاملا شبیه به هتل بود.
پرستارِ جوانی به سمت شون اومد و به جونگکوک سلام کرد.
-"سلام رینا. توی اتاقشه؟"-"مجبور شدم بهش قرص بدم. از استرس بالا آورد ولی به دکتر نگفتم که بتونی مرخصش کنی."دختر مختصر توضیح داد و چان گیج تر شد.
به ملاقاتِ کی اومده بودند؟
دوباره به دنبالِ جونگکوک رفت و وقتی که وارد یکی از بزرگترین اتاق ها شدن، با دیدنِ پسرِ مومشکی ای که خواب بود، قلبش شروع به تپیدن کرد.بکهیون بود؟
توی بدترین تصوراتش هم، فکر نمی کرد که اون یه همچین جایی باشه.
حدس میزد که شاید به ایتالیا یا جای دیگه ای رفته.
اما اون تمامِ این مدت بغلِ گوشش بود.
فقط کافی بود چند تا قدمِ طولانی برداره تا بهش برسه.طوری وجودش پر از دلتنگی شد که حتی سوالی در رابطه با آشنایی ش با جونگکوک به ذهنش نیومد و فورا به سمتِ پسرِ خوابیده رفت.
-"موهاتو مشکی کردی..."دستش رو روی موهای نرمش کشید و با غم زمزمه کرد.
نمیدونست باید چیکار کنه،
هیچوقت کسی رو انقدری دوست نداشت که بدونه بعد از دوماه دوری و دلتنگی باید چیکار کنه...
دستهاش رو تا اجزای صورتش می برد اما کنار می کشید،
موهاش رو لمس می کرد اما پیشونی ش رو نه...
دنیا بخاطرِ دلتنگیِ بکهیون شبیه به برزخ بود...
انگار میتونست نزدیکش باشه اما نمیتونست داشته باشدش...
شاید نگاه کردنش تنها راهِ ممکن بود تا وجودش باور کنه که بکهیونش اونجاست....
به صدای نفسهای نامنظمش گوش کرد.از وقتی که رهاش کرده بود، جز اینکه بشینه و به جزئیات و ویژگیهاش فکرکنه، کارِ دیگه ای نداشت و حالا خوب همهچیز رو دربارهش حفظ شده بود.
وقتی نفس هاش اینطوری نامنظم بودن یعنی داشت خوابِ بدی می دید و بعد از بیدار شدنش نمیتونست ازش توقع خوش اخلاقی داشته باشه.
حتی اگه قرار بود بداخلاق هم باشه، چان آرزو کرد که کاش چشم هاش رو باز کنه و زودتر بیدار بشه.
دلش براش تنگ شده بود...
![](https://img.wattpad.com/cover/262716653-288-k818351.jpg)
YOU ARE READING
Lost my mind.
Fanfiction🕯️COMPLETED🕯️ روزهای با تو بودن، دیگه برای من قابل لمس نیست و انگار تمام اون روزها رویا بودن، تمام اون روزها خوابِ شیرینِ من در انتهای یک روزِ سرشار از نداشتنِ تو بودن و اون خوابِ شیرین مدتهاست که توسطِ شب به تجاوز رسیده و من بدن زخمی و خونی خاطر...
Chapter 40.
Start from the beginning