Part 12: First Pace

146 46 19
                                        

«ناشناس»

سینی چرخدار غذا رو هل داد و از بین دو بادیگارد عبور کرد و وارد شد..
تعظیم کرد.
" زود کارتو انجام بده.."
در برابر لحن آمرانه ی مردی که سرپا بود سر خم کرد و به حرکت دستاش سرعت بخشید..
سه مرد مسن بی توجه به حضور اون با صدای نسبتا آرومی به چینی صحبت می کردن..
نیم نگاهی به اونها انداخت و بعد از چیدن میز تعظیم نود درجه ای کرد و از VIP خارج شد..
گرم بود..از صبح گرم بود و گرمتر میشد ..
سینی چرخدار رو به آشپز خونه برد" قربان؟.."
مدیر داخلی رستوران که اونجا بود به طرفش برگشت " اوه یجونگ..گفتی تا ظهر ،پس الان می تونی بری دیگه.."
تایید کرد و مدیر یه پاکت از کتش درآورد و بهش داد " برای مادرت غذای خوب بخر.."
احترام گذاشت و از اونجا خارج شد و به طرف رختکن رفت..
کوله اش رو برداشت و به طرف دستشویی قدم برداشت..
کسی اون طرف نبود..در یه توالت رو باز کرد و مشغول شد..
بعد از اتمام کارش از توالت خارج شد و خیلی عادی بعد از شست و شوی دستاش از دستشویی خارج شد و اهمیتی به مردی که از کنارش رد شد و مشکوک نگاهش کرد نداد..
بعد از رفتنش مرد نگاهی به کل دستشویی انداخت و با بدبینی کمی فکر کرد..
تو دوربینها اون کارش پیش از حد معمول طول کشیده بود..
در دستشویی  رو باز کرد و دنبال چیز مشکوکی گشت که حسش بهش می‌گفت..
با تردید در پلاستیکی مخزن آب سیفون رو برداشت..
چشماش گرد شد..
یه بسته ی سیاه رو دید..اونو بیرون کشید..شبیه یه جعبه بود که به شدت بین چسب لوله کشی پیچیده شده بود..چاقوی جیبیش رو درآورد و با نهایت سرعت به جونش افتاد..
در نهایت وقتی موفق شد در جعبه رو برداره با دیدن چیزی که تو جعبه بود اول چشماش با ترس گرد شد و ثانیه ی بعد رستوران اژدهای سرخ به هوا رفت..
با پوزخند کمرنگی به تنوره کشیدن آتش از ساختمان رستوران از پشت شیشه نگاه انداخت و برگشت..
ماسک پلاستیکی رو از روی صورت عرق کرده اش برداشت " خیلی گرمه.."
به طرف جنازه ای که روی مبل راحتی با پیشونی سوراخ نشسته بود رفت و جلوش ایستاد " ممنون که امروز شیفتتو بهم قرض دادی.."
بعد پاکت پول رو از جیبش درآورد و به طرفش پرت کرد " بیا یجونگ..برای مادرت غذای خوب بخر.."

..........

با قدمای لرزون و سر به زیر پست سر آقای چویی میرفتم..یه کوله بهم دادن که نصف خودم وزن داشت و من نمی دونستم بدون هیچ تجربه ای چه طور باید اون همه کاردستی رو بفروشم..
می ترسیدم..تو این موقعیت به همه شک داشتم درحالی که تمام مردمی که از کنارم رد میشدن سرشون تو کار خودشون بود ولی ذهن من ازشون سایه های تاریکی می‌ساخت که قصد جونمو دارن..
آقای چویی ایستاد و من تازه به خودم اومدم که کجائیم..
اطراف به صورت پراکنده در بود از دست فروشا..
دست آقای چویی روی شونه ام نشست "خوب رسیدیم پسرجان..اینجا باید کارتو انجام بدی..خوب نگاه کن..اینجا همه مثل تو هستن..هیچ کس به طور رسمی مجوز کسب و کار نداره پس حواستو جمع کن هر وقت مامورا رو دیدی زود جمع کنی و بری.."
چشمام گرد شد " ما مجوز نداریم ؟"
سرشو تکون داد ''دنگ و فنگ زیاد داره..خیلی هم نگران نباش..اونا کم پیداشون میشه..پس وقتی دیدیشون یا فرار کن یا با اجناس خدافظی کن و اینکه خانوم کوانگ از مورد دوم اصلا خوشش نمیاد "
وای خدا..عجب دردسری..
"خوب دیگه موفق باشی.."
آستینشو  با ترس گرفتم " شما اینجا نمی مونید؟.."
لباسشو از دستم کشید بیرون"نه پسرجون..چندسال دیگه از اون موسسه پرتت میکنن بیرون..باید یاد بگیری چطوری گلیم خودتو از آب بکشی بیرون..من میرم..ساعت هفت برگرد.."
و رفت..اوه خدایا حالا چه غلطی کنم؟
به معنای واقعی کلمه از این بدتر نمیشد..
یه نگاه به اطراف انداختم..کوله رو پایین گذاشتم و زیپشو باز کردم..به تقلید از بقیه ‌جعبه های تخت رو ازش درآوردم و آهسته آهسته روی زمین چیدم..
یدونه رو هم دور گردنم آویزون انداختم..خوب حالا چی؟..
بقیه هم مثل من بساطشون رو پهن کرده بودن ولی فرقشون با من این بود که صداشونو انداخته بودن پس کلشون و محصولاتشون رو تبلیغ میکردن..
همین که اومده بودم بیرون خودش کلی بود دیگه داد و قال هم راه بندازم که دیگه هیچی..مخصوصا تو این مکان سطح پایین..درست مثل اینکه رقص نور دستم باشه و بپر بپر کنم " من اینجام من اینجام.. بزن منو بکش..اینجا.. کجا رو نشونه گرفتی عوضی.."
بین خوددرگیری هام که باید چیکار کنم چشمم به پیرزن کناریم افتاد..یه عالمه لیف و حوله داشت..نگاهمو که دید بهم لبخند زد منم سرمو خم کردم..
" تو از پرورشگاه سنجاقک هستی مگه نه؟.."
سر نگون دادم " بله..شما از کجا فهمیدید؟.."
" این دوره زمونه همه با اسم کار خیر خیلی کارا میکنن..تو اولین بچه ای نیستی که از اونجا میبینم.."
..
یه ساعتی گذشت..سرم از داد و بیداد های بقیه درد گرفته بود..جرعت نداشتم خیلی خودمو نشون بدم و از طرف دیگه هیچکس به جنس های من نگاهم ننداخته بود..
میدونستم باید مثل بقیه از صدام استفاده کنم اما لعنتی من بلد نبودم و حتی نمی‌خواستم جلب توجه کنم‌..
نزدیک ظهر شده بود و من هیچی نفروخته بودم..شت خدایا..فکر کنم باید یه حرکتی بزنم..نمی‌تونم دست خالی برگردم..
اطرافمو چک کردم..آدم مشکوکی این اطراف نیست؟
تف به این زندگی..همه مشکوکن..از خود فروشنده هایی که روی صورتشون رد چاقوعه تا آدمای بیکاری که فقط با فندکشون ور میرن..اصلا به درک..من گوانگ یونگ بودم کو تا بوسان.. اونا منو نمیشناسن خیلی بخوان فکر کنن میرن همون بوسانو میگردن..چه دروغایی..
تو چه دردسری افتاده بودم از دو جهت تحت فشار بودم..
اونا که صورتمو می بینن ‌پس داد زدنم اونقدر فرقی به حال اوضاع نداره..
هعی..در هر صورت به فنام..
دوتا ضربه به سینه ام کوبیدم و صدامو صاف کردم و..داد زدم..
" اهم اهم..دریییییمکچررررر درییییمکچرای چیززز..خیلی خوشگل"
و خوب بعدش دیگه چی بگم؟..آها..
" جا کلیدی سرسوئیچی..طلسم شانس بیا ببررررر.."
فقط چند نفر که نزدیکم بودن یه نگاه بهم کردن و برگشتن سر کارشون..اَی این خیلی مسخره است..من این کاره نیستم..با بدخلقی نشستم سر جام و فقط به بقیه زل زدم..
موقع ناهار هم ساندویچمو با اون آجوما نصف کردم..
این کار مهارت خودشو داشت..درست همون طور که جیسو گفت..به نظر کار آسونی میومد ولی اصلا این طور نبود..فقط هر چند دقیقه یک بار از این و اون ساعت رو می‌پرسیدم تا بفهمم کی این مصیبت تمام میشه..
در آخر هم از خوش شانسی دو تا خانوم اومدن و من تونستم سه تا دریم کچر و یه گیره ی سر بفروشم..
اوه خدایا من فروش داشتم..بالاخره..یوهو..
ولی احساس جالبی داشت..این که به خاطر کاری که کردی پول گیرت بیاد..احساسی که موقع دزدی کردن نداشتم و باعث شد یه لحظه از کارام خجالت بکشم..
وقتی ساعت نزدیک هفت شد امید اینکه باز فروشی داشته باشم از بین رفت به خاطر همین وسایلمو جمع کردم تا برگردم..
نزدیکی های موسسه متوجه چندتا از بچه های موسسه شدم..درست مثل خودم برای فروش رفته بودن..
تو چهره ی بعضی ها خوشحالی و بعضی ها استرس می دیدم..تعجب کردم..استرس برای چی؟..
خیلی خسته بودم..با اینکه کار خاصی هم نکرده بودم بازم خسته بودم ..
وقتی وارد محوطه ی موسسه شدم میخواستم به خوابگاه برم اما یکی از همون بچه ها بهم گفت دنبالشون برم..
همراهشون به دفتر خانوم کوانگ رفتم و متعجب شدم که چرا همه تو یه صف جلوی میزش ردیف شدیم..
خانوم کوانگ عینکش رو برداشت و دستاشو بهم قلاب کرد" خوب شروع میکنیم.."
چیو شروع می کنیم؟..
خیلی طول نکشید تا جواب سوالمو بگیرم چون از اول ردیف بچه ها شروع کردن به دادن آمار میزان فروش و درآمدشون..
" ۵۶ تا فروش..۳۹۲ هزار وون.."
" ۴۲ تا..۲۹۴ وون.."
چشمام گرد شد..واو اینا چه زرنگ بودن..من عملا هیچ گوهی نخورده بودم..
دونه دونه آمار میدادن و باعث میشد بعضی ها نگران تر بشن..
وقتی نوبت به من رسید سکوت برقرار شد..چون من در تعجب زیادی به سر می بردم و حواسم نبود..
خانوم کوانگ صدام کرد و بقیه نگاهم کردند..
" پارک سوبین..تو چی کار کردی؟.."
حواسم جمع شد و به طرفش برگشتم..نمی دونستم واکنشش چیه که بگم در واقع کار خاصی نتونستم بکنم..
" آم..خوب من سه تا فروش داشتم..و ۲۴ هزار وون.."
نمی دونم چرا بقیه یه نفس راحت کشیدن..
خانوم کوانگ یه لبخند مهربون زد"پس در واقع هیچ کاری نکردی.."
دستپاچه شدم "خوب راستش من اولین بارم بود و.."
حرفمو برید " فکر کردی اهمیت میدم؟.."
"بله؟.."
دیگه از اون لبخند مهربون خبری نبود..یه صورت جدی جاشو گرفت..
به در اشاره کرد" میتونید برید.."
همه رفتن خواستم دنبالشون برم که صدام زد "تو نه پارک سوبین.."
یا خدا..میخواد چیکار کنه؟..
......
با تمام خشمی که داشتم اسفنج رو روی ظرف کشیدم..دماغم مثل همیشه که میخارید کفی بود..
هه..ما اینجا تنبیه فیزیکی نداریم..دستام شکست پس این چیه؟..اگه تنبیه فیزیکی نیست پس چیه؟
متاسفانه متاسفانه باید ظرف شمام حدود دویست نفر رو می شستم..اونم تنهایی..
ای خدا چه قدر دلم برای اوه سهون تنگ شده..حالا اگه تو خوشی غلت میزدم فوری پیداش میشد..
قیافه ی نحس خانوم کوانگ مرتبا روی بشقابا نقش می‌بست "تو از صبح هیچ کاری نکردی اگه تو موسسه می موندی مفید تری می بودی..بقیه وقتی تو علاف می چرخید کار می کردن.."
آره جون خودت..کاش لااقل علاف می چرخیدم که تهمت حساب نشه..
خیلی خسته بودم و این خستگی باعث شده بود بزنه به سرم..همش حرفاشو با ادا مسخره میکردم..
" اگه کمتر از بیست تا فروش داشته باشی تنها کار می‌کنی.."
بگو چرا بقیه تا من گفتم سه تا یه نفس راحت کشیدن..اگه منم فقط بیستا فروخته بودم الان اون سه نفر هم کنارم درحال دیگ شوری بودن..ولی یهو ایستادم..
به قیافه ی خودم تو بشقاب نگاه کردم..سه تا سو؟ ناموساً فقط سه تا؟..برو بمیر بی عرضه..ایشششش..
***
صدای داد و هوار و التماس های دردناک از پشت اون در فلزی میومد نعره های مردانه ای که مثل یه بچه گریه می کردند مشخص میکرد چه دردی رو متحمل می شن..
هیچکس میل حرف زدن نداشت و همه سعی میکردن به نحوی تمرکزشون رو روی صداها جمع نکنند..
با یه صدای خورد شدن دیگه و نعره ای بلند تر تمین چشماشو روی هم فشار داد " حالم داره بد میشه لعنتی..بگو تمومش کنه.."
کای نگاهی بهش انداخت " جرعت داری خودت برو بهش بگو.."
تمین با خشم دستشو مشت کرد و از جاش بلند شد و بیرون رفت..
سهون بیرون رفتن شو نگاه کرد " این چشه؟..اولین بار نیست که فندق شکن میزنه به سرش.."
کای با تأسف دماغشو چین داد " مثل اینکه متوجه نیستی..اژدهای سرخ رفته رو هوا..سه تا از شرکای مهم مون رو از دست دادیم..شانس بیاریم K حذفمون نکنه.."
"بیخیال..ما الانشم آدمای مهمی رو از دست دادیم..اون نمی تونه مارم از دست بده.."
کای پوزخند زد " از جایگزینی یه آشپز راحت تری.."
سهون اخم کرد " بهت گفتم متنفرم از اینکه با سنم منو قضاوت کنی.."
کای بلند شد و به صورتش دست کشید " خودتو دست بالا نگیر ..موضوع این نیست.."
"واضح حرف بزن.."
" تعداد کم ضعفه..کمک می‌خوایم.."
سهون با نعره ی دیگه ای که شنید با کلافگی صندلی کنارشو به طرف در شوت کرد و روبه کای برگشت..
" اگه میخوای با اعتماد کردن به یه بانی پوست بلوری وضعیت مون رو به پشت اون در بکشونی بفرما..انجامش بده من عاشق اینم صدای خورد شدن کشکک زانومو بشنوم.."

★تادایمااااا..
من برگشتم..غیبت طولانی شد می‌دونم..ولی دیگه دیگه..
از این بعد می‌خوام تند تند پارت بذارم اگه باز سایلنس بازی درنیارین ..
کاور جدید چطوره؟
آها یه چیز دیگه..یواش بوسم کنید پوستم حساسه⁦( ´◡‿ゝ◡')⁩..

𝕎ℝ𝕆ℕ𝔾Where stories live. Discover now