جونگین تشکری کرد و از مدرسه کاهگلی دور شد.
آنتنِ موبایلش برگشت.
میس‌کال های متعدد از چانیول روی صفحه اومدند.

-"با این حالش نگرانم میشه..."با تلخی زمزمه کرد.

باقیِ لیست رو چک کرد. هیچ تماسی از طرفِ سهون نبود.
کاش اصلا پیِ آنتن نمی رفت.

پیام هاش رو با ناامیدی باز کرد و با دیدنِ اسمِ "هون." قلبش دوباره شروع به تپیدن کرد.
تعدادِ زیادی پیام از سهون داشت:
-"امشب جاجانگمیون خوردم جونگینی...خیلی به یادتم."
-"لوهان تازه رفته سرکار و جای خالی‌ت خیلی حس میشه..."
-"بکهی حرف زدنش خیلی خوب شده، امروز گفت عمو جونگینی کجاست؟ ما دلتنگتیم."
-"داره یاد می‌گیره بهتر راه بره..."
-"من دلم برات تنگ شده جونگین..."
-"حس میکنم رابطه م با لوهان داره به بن بست می رسه، نیاز دارم باهات حرف بزنم..."
-"امشب لوهان تی شرتِ تو رو پوشیده بود...عصبانی شدم و یهویی سرش داد زدم...باهام قهره"

اشک‌ش روی صفحه موبایل چکید و تایپ کرد:"همیشه به یادتم هون..."

کمی که قلبش با دوباره خوندنِ پیام‌ها آروم گرفت، به چانیول زنگ زد.

چرا جواب نمی‌داد؟
اخمی روی پیشونی‌ش نشست، نکنه بلایی سرش اومده بود؟

با دیدنِ ساعت، خیالش راحت تر شد.
یازده و ربع بود پس حتما از خستگی خواب بود.

به تاریکی روستا نگاهِ سرسری انداخت.
با خودش تصور کرد که سهون یه جایی از دنیا منتظرشه تا بتونه قدم های خسته‌ش رو توی اون تاریکی به خونه کاهگلی ش برسونه.

------------- -------------------------- -------

-"اکسیژن خون ش پایینه."

-"میشنوی دکتر؟ میگم اکسیژنِ خون‌اش پایینه باید زنگ بزنیم به پدرش."

سرش رو بالا گرفت و به پرستار نگاه کرد.
-"هوف...زنگ بزن به پدرش."

پرستار سری تکون داد و تلفن رو برداشت.

-"تب‌اش نمیاد پایین." پزشکِ عمومی گفت.
-"بهش دستگاه اکسیژن وصل کنید و اگه تب‌ش پایین نیومد شیاف بذارید. انقدر عقل ندارید؟"لوهان با عصبانیت گفت و به اتاقِ خودش رفت.

این کِیسِ فلج مغزیِ جدیدی که یک پسر بچه بود، بخاطرِ شباهتِ زیادش با بکهی اعصابِ لوهان رو بهم می‌ریخت.

از طرفی ووبین مدام براش پیام های تهدید آمیز می‌فرستاد و باعث دلشوره های شدیدش شده بود.

روپوشِ سفیدش رو درآورد و روی صندلی‌ش ولو شد.
پاهاش رو روی میزش گذاشت و کمی چشم هاش رو بست.

با تقی که به در خورد، اخم کرد اما توجهی نشون نداد.

حتما همون احمق‌ها بودند.
-"چیه؟" با خستگی زمزمه کرد.

Lost my mind.Where stories live. Discover now