با نگاهی خیره به دکتر اشاره کرد که بیرون بره و اونارو تنها بزاره،با تنها شدن کای و بک هوای اتاق سنگین تر شد؛کای گوشه چشمش رو باز کرد و نگاهی به نیم رخ بک انداخت،به درب خروجی خیره شده بود و حرفی نمیزد.

دهنش مثل چوب خشک شده بود و از شدت ضعف توانایی حرف زدن رو نداشت،پس در سکوت منتظر شد.

بک بدون اینکه نگاهش رو از درب بگیره شروع به صحبت کرد.

+بعضی آدم ها ذاتا خوبن و بعضی ذاتا بد،من اما ذاتا خنثی هستم،میتونم فرشته باشم،میتونم مثل یک شیطان زندگی کنم،میتونم نجات بدم،میتونم بکشم،رنگ عوض کردن برام آسون نیست اما نشدنی هم نیست.

کای بدون نشون دادن هیچ واکنشی چشم هاش رو بسته بود،میدونست در پایان این حرف ها خبرهای خوشی در انتظارش نیست.

+مهم نیست که توی کدوم جبهه قرار دادم،توی نور زندگی میکنم و یا تاریکی،اما هرجا که هستم باید بهترین باشم،مثل یک خدا،پرستیدنی.

موهای بهم ریخته کای رو با انگشت از روی صورتش جمع کرد.

کلمات رو آهسته تر به زبون اورد.

+ازین بعد رهبری این مجموعه رو من به عهده میگیرم و تو...

ادامه حرفش رو با پوزخند زد،بوی خطر میداد این لحن گستاخ و جاه طلب.

+و تو میتونی بعنوان سگم کنار صندلی چرم من بشینی و با زبونت خاک روی کفش هام رو تمیز کنی.

فریاد زد،تقلا کرد،اهمیتی به دردی که از پایین و بالا توی تنش ریشه زده بود نداد،دستش رو به سمت بک دراز کرد،به امید گرفتن و فشردن گردنش،به امید کشتنش.

دندون هاش رو به هم می سایید و می غرید،میخواست قلمروش رو نجات بده،برای خودش حفظ کنه،تا آخر مثل یک خدا زندگی کنه.

بک اما با یک لبخند محو به تلاش های ناموفق کای نگاه میکرد.

قبل از بیرون رفتن از اتاق جمله اش رو کامل کرد.

+تا اینجا خوب پیش رفتی،اما یک اشتباه بزرگ داشتی،باید برای خودت متحد نگه میداشتی،کشتن شوگا و جین تهدید بقیه به سقوط قلمرو خودت منجر شد.

به سمت اتاق کای رفت،با چشم هایی خیره برای نگاه های متعجب کارکنان هتل شاخ و شونه میکشید.

قبل از وارد شدن به اتاق سرش رو بالا گرفت و سینه سپر کرد،دستگیره درب رو فشار داد و آهسته وارد اتاق شد،مقصد پشت میز ریاست،صندلی چرم قوه ای رنگ بود.

قبل از نشستن روی صندلی،شیشه ای که اسم و منصب کای روش حک شده بود رو از جلو میز برداشت و به زمین کوبید،بجز شیشه خورده ای بی ارزش چیزی ازش باقی نموند.

روی صندلی نشست و تلفن رو برداشت،با مسئول اصلی خدمه و کارکنان هتل تماس گرفت و بدون مقدمه چینی ازش خواست تا شب بعد از ساعت یک همه رو توی لابی جمع کنه.

KATANA (SEASON1) Where stories live. Discover now