Chapter 02

489 76 2
                                    

زیر لب زمزمه وار کلمه " آب " رو با خودش تکرار میکرد.  
زمان رو توی این اتاق تاریک گم کرده و معلوم نبود چه مدتیه که اینجا،توی این قفس تنگ حبس شده. تمام تنش رو دردی شدید تسخیر کرده بود و اجازه حتی کوچک ترین حرکت رو  نمیداد. 
با هربار دم و بازدمم ناله ای از شدت درد میکرد.  
بوی تعفن جسد از هم پاشیده،هوایی مرطوب و بدون اکسیژن و همچنین صدای زوزه های سگ هایی که از قفس های بغلی میشنید ازار دهنده بود و تنها سنگرش برای فرار ازین جهنم رو ازش میگرفت؛خسته بود و به دنبال  و  دمی  خواب اما دریغ از یک ثانیه.  
با بلند شدن صدای آژیر و اکو شدن صداش توی اتاق صدای پارس و زوزه بقیه سگ ها بلند شد .

با همان چشم های خمار به در آهنی که رو به روش قرار داشت خیره شد .
با باز شدن در یک جفت چکمه ی قرمز نمایان شد. 
اروم و اهسته وارد اتاقک شد .
پشت سرش دختری رو روی زمین کشیدن و وسط اتاق رها کردن .
نفس های بریده بریده اش و دست و پای خونی نشون دهنده وضعیت نامساعدش بود .
صدای ظریف و زنونه باعث سکوت ناگهانی تمام سگ های اتاق شد .
 
-میخوام دختره برای فردا اماده باشه،کاراشو بکنید.  
+انجام میشه. 
-برای مسابقه ، سگ های شماره ی 11و11 و چهار رو میخوام.  
+مشکلی نیست،امادشون میکنم براتون  .
 
درکی از مکالمه نداشت،دنیا دور سرش میچرخید. چقدر توی این چند روز ازین دنیا و ادم هاش متنفر شده بود. 
دوباره با خودش فکر کرد کاش بشه یک راهی برای مرگ پیدا کرد .
همینطور که روی زمین های سرد و خشکِ سیمانی افتاده بود تک سرفه ای کرد، ازشدت دردی که توی پاهاش حس کرد بلند نالید. 
چکمه های قرمز عرض اتاق رو طی کردن و جلو قفسش ایستادن. 
توان بالا تر اوردن نگاهش رو نداشت،پس همینطور خیره به رنگ قرمز چکمه ها موند .
 
-توله جدید خریده. 
+هدیه اس 
-چیز خوبی که بنظر نمیاد،تو کارِ بنجول نبود رئیست 
+تا اموزش نبینه مشخص نمیشه. 
-فعلا که باید منتظر موند پاهای قلم شدش خوب بشن  .
  منتظر جواب نشد و به سمت درب خروجی رفت . به ظرف غذای فلزی که جلو قفسش پرت کردن نیم نگاهی انداخت. بوی گند غذا مشامش رو پر کرد. مدت زیادی بود که چیزی نخورده بود و از شدت درد و ضعف هرچند دقیقه از حال میرفت و دوباره بخاطر سروصدای بقیه و سگ ها بهوش میومد. 
منتظر مرگ بود،ولی انتظار نداشت رسیدن بهش اینقدر زجراور و طولانی باشه  .
گشنگی روش فشار اورده بود و مغز فرمان میداد تا از غذای داخل ظرف  بخوره .
دستش رو آروم روی زمین کشید و به سمت ظرف دراز کرد، از شدت درد بلند فریاد زد،دیگه انرژی و توانی برای رسیدن به غذا نداشت .
با خودش زمزمه میکرد " من که قراره به زودی بمیرم،چه گشنه و چه سیر اخرش خوراک ی مشت کرم میشم. " 
دوباره داشت از حال میرفت که صدای باز شدن درب قفسش رو شنید . 
چشماش تار میدید و صورت کسی که رو به روش نشسته بود رو نمیتونست تشخیص بده .
صدایی مردونه و زخمتی داشت:  
-بیاین اینو هم ببرین،دووم نمیاره، رو به موته .
 
چشماش رو بست،ته دلش دعا میکرد کاش زود تمومش کنن،اهمیت نداشت چطوری،فقط خلاصش کنن ازین درد و خفت .
دستی به داخل قفس اومد و موهای قهوه ای رنگ بک رو توی مشتش گرفت .
بدون مراعات حال بد بک و پاهای شکسته اش موهاش رو کشید و اونو از قفس بیرون اورد .
بک با ناله و التماس بلند فریاد میزد،کلمات نامفهوم و بی معنی که از دهانش خارج میشد مرد رو عصبی کرد ،موهای بک رو محکم تر کشید و با دستی که ازاد بود سیلی محکمی به دهن بک زد .
مزه گس خون تمام دهنش رو پر کرد .
از گوشه لبش قطرات گرم خون رو که جاری شده بودن حس میکرد. 
جسم بیحال و کم جونش رو که حتی صدای نفس هاشم شنیده نمیشد روی زمین همراه خودش کشید و به بیرون رفت  .
توی یک راهروی بلند راه میرفت و بک رو  روی زمین سرد و سیمانی میکشید. 
درکی از فضا و اتفاق اطرافش نداشت ولی زمانی که روی زمین دوباره رها شد ناله کرد .
مرد روش خم  شد و انگشت شستش رو روی لب پاره بک کشید. 
 
-بهتره قبل از بردنت به اتاق پزشک یکم باهات حال کنم، تو که زیاد زنده نمیمونی   
دستش رو ر وی باسن بک کشید و با یکی از انگشت هاش سوراخش رو ماساژ داد .
 
-خوبه،زیاد هم بدک نیستی 
  متوجه ادامه حرف هاش نشد،چشماش رو بست و دوباره از حال رفت . نور شدیدی که توی چشماش افتاده بود ازار دهنده بود .
چشماش رو اروم باز کرد و به  سقف سفید رنگ رو به روش نگاه کرد .
یک لحظه با خودش فکر کرد شاید مرده که دیگه درد و سوزشی توی تنش حس نمیکنه، ولی با شنیدن صدایی اشنا رویای شیرین مرگ از توی سرش فرار کرد .
چانیول بالای تخت ایستاده و به تن زخمی و لاغر بک نگاه میکرد. 
مرد دیگه ای هم با روپوش سفید رنگ درکنارش ایستاده بود و باهاش صحبت میکرد. 
هیچ صدایی نمیشنید ولی میشد از نگاه ها و اشاره هاشون فهمید ک درباره اون صحبت میکنن. 
سعی کرد کمی تکون بخوره ولی بدنش شبیه تکه سنگی خشک و سنگین بود  .
هیچ حسی نداشت،هیچ صدایی نمیشنید،تنها عضوی که هنوز کار میکرد چشم ها بودن؛ یک لحظه ترسید.فکر اینکه نکنه ب ه   
عروسک  لولیتا تبدیل شده باشه تار و پود روحش رو از هم درید. 
سرش رو کمی تکون داد تا بدنش رو ببینه. 
نگاهش پایین تر اومد،با دیدن دست و پاهاش که هنوز سرجاشون بودن چشماش رو بست و بازدمش رو به بیرون فرستاد  .
کم کم گوش ها به کار افتادن،صدای چانیول رو میشنید که با دکتر صحبت میکرد. 
 
-پولی براش ندادم،ارزش چندانی نداره،ببین اگه میتونی یه کاریش بکن وگرنه زیاد مهم نیس،خوراک بقیه سگا میشه. 
  دکتر با خنده جوابش رو داد ودستش روی شونه چانی ول گذاشت  .
 
+سر همش میکنم خیالت راحت.
 
چانیول سرش رو به نشونه تایید تکون داد و از اتاق بیرون رفت.
چشماش رو بست،نور زیاد اتاق اذیتش میکرد،شاید هم دروازه ها رو بست تا جلوی فرار قطرات اشک رو بگیره.  
سلول به سلول بدنش مرگ  طلب میکرد و بیشتر ازون روحی رنجور و خسته که به دنبال ذره ای ارامش میگشت.  
با خودش فکر کرد شاید بشه وسیله ای نوک تیز توی این اتاق پیدا کرد و  رگ گردن رو زد.چشماش رو باز کرد و دور تا دور اتاق رو نگاه کرد .
ارره ها و انواع چاقو و تبر روی دیوار قرار داشتن،بنظر هم اتاق شکنجه بود هم مداوا .
منتظر فرصت مناسب شد تا دکتر بیرون بره و بتونه یکی ازون چاقوهارو برداره   
دکتر بعد از عوض کردن پانسمان ساق پاهای بک نگاهی کلی بهش انداخت و سری به نشونه  تایید تکون داد .
دستکش های سفید رو از دستش بیرون اورد و  توی سطل زباله کنار تخت انداخت .
با زنگ خوردن گوشی  نگاهش رو ازش گرفت و از اتاق خارج شد تا جواب بده .
بهترین فرصت الان بود.نباید زمان رو از دست میداد،ممکن بود دوباره هیچوقت چنین فرصتی دوباره پیش نیاد. 
پاهاش هنوز لمس بودن و حرکت کردن رو سخت میکردن. 
با دست هایی لرزان لبه تخت رو گرفت و سعی کرد پایین بیاد،ولی ضعف و خستگی بدنش مانعش میشد. 
از شدت درموندگی نالید. 
نه نباید فرصت رو از دست داد .
خودش رو از روی تخت پایین انداخت،بازهم دردی حس نکرد.اخرین انرژی و توان باقی مونده توی بدنش رو جمع کرد و با دست خودش رو به سمت دیوار رو به روش کشید. 
نمیتونست بلند بشه،پس دستش رو دراز کرد تا یکی از چاقو هارو برداره .
دستش به هیچکدوم از چاقو ها نرسید، اخرین گزینه دسته بلند تبر بود .
نوک انگشتش رو به دسته تبر زد،از بالا روی سرامیک های سفید اتاق افتاد و صدای بدی داد .
تبر رو برداشت و به تیغه اش نگاهی انداخت  .
تیز و بررنده بود،از شدت تمیزی برق میزد. 
انتخاب بدی به نظر نمیرسید. 
تیغه رو زیر گردنش،روی شاه رگش تنظیم کرد،یک فشار کوچک کافی بود تا از تموم این همه درد و عذاب خلاص بشه  .
اخرین ثانیه ها لبخندی زد،هیچوقت فکر نمیکرد یک روز اینقدر برای مردن شاد و خوشحال بشه .
اروم گردنش رو روی تیغه تبر گذاشت .
درد و یا سوزشی حس نمیکرد،لبخند زد،هیچوقت فکر نمیکرد مرگ اینقدر ساده و آسون به دست بیاد. 
گردنش رو روی تیغه تیزِ تبر گذاشت و چشمانش رو بست .
تصور آرامش بعد از مرگ خوشحالش میکرد. 
پوست کبود و زخمی گردنش رو روی تیغه فشار  داد،گرمای قطرات خون رو حس کرد .
لبخندش پررنگ تر شد،اما با کشیده شدن موهاش از پشت سر بلند نالید،نه از درد بلکه از درموندگی. 
نگاهش چرخید تا به صورت فردی که تنها آرزو ش رو نابود کرده نگاه کنه .
چانیول با قیافه ای خونسرد و آروم به چشماش نگاه میکرد.  
نگاهش سر خورد و پایین اومد .
نقاشی قطرات سرخ رنگ خون و زخمی سطحی روی پوست سفید گردنش زیبا بود .
لبخندی زد و دست آزادش رو بالا آورد و روی زخم کشید؛ انگشتشو به خون بک آغشته کرد،نزدیک لب ها برد و مزه مزه کرد،شیرین بود،به شیرینی عسل وحشی.  
چشماش رو بست تا این مزه رو درک کنه،هضم  کنه،توی ذهنش ثبت کنه .
فرصت رو از دست دادن حماقت بود،همینطور که موهای بک توی دستش بود اونو به سمت تخت وسط اتاق کشید. 
با ضرب روی تخت پرتش کرد،فرصت هیچ حرکتی بهش نداد،خودش هم روی تخت اومد و روش خیمه زد  .
به چشمان نیمه باز بک نگاه کرد،بنظر میرسید مسکن قوی که دکتر بهش تزریق کرده مست و خمارش کرده.پس نباید معطل میکرد،این مایع گرانبها نباید هدر میرفت.  
نگاهش رو بدن برهنه بک قفل موند،چند قطره خون آروم و آهسته در حال سر خوردن از روی گردن بودن،سرش رو پایین آورد زبونش رو روی پوست کبود بک کشید و مانع فرارشون شد  .
آروم بالاتر اومد و با زبونش زخم گردن بک ر و  نوازش کرد .
از وقتی به یاد داره عاشق خون تازه بوده و از مزه اش لذت میبرد. 
همیشه قربانیان این عطش دختران رنگارن گ 
بودن،هیچوقت فکر نمیکرد خون یک پسر هم اینقدر شیرین و دلپذیر باشه .
بالاخره دل کند و سرش روی بالا آورد به صورت  بک نگاه کرد،رنگش پریده بود و به سختی نفس  میکشید.  
نگاه بک روی لب های خونی چان ثابت موند .
فکر اینکه این هیولا رو درحال خوردن خونش دیده مثل خوره مغزش رو ذره ذره میخورد.  
چان به این نگاه پر از نفرت و کینه لبخند زد  .
بک قبل اینکه از حال بره زیر لب زمزمه میکرد.  
-میخوام بمیرم،باید بمیرم، باید!!! 
کم کم چشم هاش بسته شد و از هوش رفت .

KATANA (SEASON1) Where stories live. Discover now