همچنین میشه گفت لیام موقع انجام این کارها هیچ ترسی نداره. بدون ترس و عذاب وجدان با بقیه پسرا به زین خیانت میکنه چون مطمعنه زین رو تا ابد کنار خودش داره.
لیام میدونه زین چقدر دوستش داره. و خب یکی از دلایلش برای ول نکردن زین هم همینه. البته از اون دلایل کوچیک و بی اهمیت که همیشه در جایگاه آخر قرارشون میدی...درواقع فقط وجود دارن در صورتی که خیلی وقته فراموش شدن.
اون مطمعنه که زین اونقدری عاشقشه که حتی مرگ هم اونو از لیام جدا نمیکنه. چون لیام میدونه که زین اونقدری عاشقشه که حتی به خدایان بالای سر هم اجازه نمیده لیامو ازش جدا کنن. لیام با دلگرمی به عشقِ زین، به عشقِ زین خیانت میکنه و براش مهم نیست که اگر اون پسر متوجه شه چه بلایی سرش میاد!
.
.
.
.
.
.
.
زین با خوشحالی و عشقی که از همیشه بیشتر قلبشو احاطه کرده بود، درب جعبهی کادو رو بست و لبخند بزرگی زد. امروز دومین سالگرد روزیه که زین حس کرد تا آخر عمرش به نفسِ قلبش تعلق پیدا کرده. دومین سالگرد روزی که لیام بهش اجازه داد بی قید و شرط براش عاشقی کنه و بپرستتش.عشق لیام مثل پیچکهای سبز، زیبا و تازهای که دیوارهای فرسوده و بیرمق خونهای قدیمی رو میپوشونن، قلب زینو محاصره کرده و خب، پسر مو مشکی که کاملا راضیه!
زین دیگه بجز ازدواج با لیام و ساختن یک خانواده با اون، هیچ آرزویی نداره. حالا زین آیندشو با لیام میبینه و امیدواره که هرچه زودتر به اون آرزوی شیرینش برسه.
امسال زین به لیام گفت که برای سالگردشون نمیتونه پیشش باشه و باید برای یه سری کارهای اداری مربوط اموال خانوادش به بردفورد بره. لیام در ظاهر ناراحت شده بود اما بالاخره اوکی داد و زین از دیشب مثلا به سمت بردفورد حرکت کرده بود.
اما درواقع زین میخواست فقط با این کار دوست پسرشو سوپرایز کنه. تدیبر سفیدِ تقریبا دو متری رو به سختی با خودش حمل کرد و توی ماشینش گذاشت. جعبهی ست طلای زیبایی که برای لیام خریده بود رو روی صندلی کمک راننده گذاشت و بالاخره به سمت خونشون حرکت کرد. هیجان زیادی توی رگهاش در جریان بود و قلبش هر ثانیه به جای خون، عشق پمپاژ میکرد.
با رسیدن به مقصدش، دوباره با زحمت تدیبرِ بزرگ رو توی بغل گرفت و با برداشتن جعبهی مخملیِ ست، به آرومی وارد خونه شد. لبخند روی لباش به بزرگی و درخشندگی خورشید بود و مغزش فقط واکنشای لیام موقع دیدن هدیههاشو تصور میکرد.
وقتی بیشتر وارد فضای خونه شد، حس کرد صدای ناله میشنوه. فکر کرد گوشاش اشتباه شنیدن، اما وقتی که دوباره اون صدارو شنید، تصمیم گرفت به سمت منبعش بره.
"اوه گاااد"
با رسیدن پشت در اتاقشون، این صدای لیام بود که به گوشش رسید. زین کاملا مسخ شده در رو باز کرد و همون لحظه بود که آسمون روی سرش خراب شد. جعبه و تدی بر از دستش افتادن و رعشهی بدی از عصبانیت و غم به بدنش افتاد. حس کرد میخواد قلبشو بالا بیاره و تا ابد روی زانوهاش برای تیکههای شکستش عزاداری کنه.
نفسش قطع شده بود؟ آره.
شکسته و خرد شده بود؟ آره.
احساس حماقت میکرد؟ آره.
از خودش متنفر بود؟ آره.همیشه همینه. وقتی اعتمادتو میشکونن تو بیشتر از هر کسی از خودت متنفر میشی. از خودت متنفر میشی بخاطر اینکه تمام اعتمادتو بهشون دادی، جوری که انگار یه حرکت عادیه. از خودت متنفر میشی بخاطر اینکه چشماتو بستی و تصمیم گرفتی اونقدر احمق باشی که تا این حد به یه آدم اعتماد کنی.
حالا تصور کن معشوقت، کسی که تمام اعتمادتو بهش داده بودی و بیشتر از خودت بهش اعتماد داشتی، خیلی بد اونو جلوی چشمات بشکنه؛ جوری که انگار یه بشقاب چینی بیارزشه.
لیام و تروور با صدای برخورد چیزی با زمین، نگاهشونو به در دادن و همون لحظه بود که لیام فهمید زمانش تموم شده و از این به بعد تا آخر عمرش بازندهست. اون برگ برندشو توی قمار زندگی از دست داده بود؛ اونم فقط بخاطر فقدان شعور، نداشتن وجدان و تنوع طلبیِ لعنتیش!
"ز..زین؟"
••••••••••••••••••••••••••••••••
فکر نمیکنم هیچکدومتون حدس زده باشید که لیام انقدر بد دستش رو بشه...توی خونهی زین :)پارت بعد آخریه...پس آخرین حدساتون درمورد نوع پایانِ کلیِ استوری رو توی همین پاراگراف بهم بگید لطفا.
برای پارت بعد یه پلی لیست میسازم و وقتی خواستم آپش کنم، استوریش میکنم پلی لیست رو. میتونید هر کدومشو که خواستید با پارت گوش بدید یا اصلا هر آهنگی که خودتون بخواید.
بوس تفی به همتون
-ننه زویی---------------------------
ت.ن : هشت جوئن بیست بیست و یک یا ۱۸ خرداد ۱۴۰۰)
{سه شنبه}
(س.ن : هفت و چهل و شش دقیقهی عصر)(ت.پ : یازده جوئن ۲۰۲۱)
(س.پ : چهار و بیست و نُه دقیقه بعد از ظهر)
YOU ARE READING
FOOL'S GOLD
Short Storyهستی اما کمرنگ... حرف میزنی اما تلخ... محبت میکنی اما سرد... چه اجباریست به دوست داشتنِ من؟!
Chapter Nine
Start from the beginning