دوباره گوشی رو کنار گوشش قرار داد.

"دونگهیوک! تویی؟"


"اره..ببخشید که موقع کار مزاحمت شدم"


"نه...در حال حاضر کاری انجام نمیدادم..چیشده؟"


"خب.. تیونگ هیونگ به کمکت نیاز داره"


"کمک؟ مشکلی پیش اومده؟"


جهیون در حالی که گوشی رو کنار گوشش نگه داشته بود سمت میز رفت و سوییچ ماشین و کیف پول و مدارک ماشین رو برداشت و از اتاق بیرون رفت.


"نه دردسری نیست... فقط بهت احتیاج داره، باشه؟ اگه بخوای میتونم از بلو نگهداری کنم"


"باشه..من به مارک میگم... یکم دیگه میام اونجا"


از پله ها پایین رفت و به مارک زنگ زد و بهش گفت.. و قبل رفتن و خروج از خونه به خدمتکارا خبر اومدن مارک رو با دونگهیوک داد و بلافاصله از خونه بیرون رفت و سوار ماشینش شد.


نمی دونست چرا اما می خواست دلیل این تماس رو بفهمه.. این که چیشده که دونگهیوک بهش گفت که تیونگ بهش نیاز داره...


دونگهیوک با نگرانی منتظر بود و سعی می کرد فکر کنه که کار درستی انجام داده یا نه... تیونگ بیش از حد داشت از درد رنج می برد تا جایی که بخاطرش گریه می کرد...


عقلش میگفت کار درستی انجام داده و بهترین کار توی این برحه زمانی بوده.. خودش هم نمیدونست اگه شرایط وخیم تر بشه باید چیکار کنه..


سالن رو متر کرده بود که بالاخره صدای در رو شنید و بلافاصله سمت در دوید و باز کرد. جهیون اشفته وارد شد.


جهیون در حالی که نفس نفس می زد، گفت:

"دیر رسیدم؟"


دونگهیوک فورا سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:

"نه اصلا.. بیا بریم"


و بعد هیوک کنار کشید تا جهیون وارد بشه.


"من فقط میخوام بهت بگم که این برای هردوی شماست. می دونم که ممکنه بدترین کاری باشه که باهاتون می کنم اما فقط می دونم که اونچه که می خواستم برای برادرم، بهترین هستش"


جهیون نمی دونست منظور هیوک از این حرفا چیه اما قبل از اینکه حرفی بزنه، در اتاق تیونگ رو هیوک باز کرد. اتاق تاریک بود و تنها نور خورشیدی که از لای پرده نیمه باز از سوی پنجره داشت به داخل می تابید وجود داشت. تیونگ رو دید که روی تختش بود.


اونچه که توجهش رو جلب کرده، بوی قوی لوندر بود.


این براش خوب نبود.


در هر صورت، جهیون آروم آروم وارد اتاق شد و نفهمید که دونگهیوک پشت سرش در اتاق رو بسته. قلبش داشت خیلی تند می تپید و برای لحظه بعد استرس داشت. شاید هم بخاطر بو و رایحه قوی این استرس رو داشت.


تیونگ روی تخت نشست و کنار در رو نگاه کرد تا آلفا رو ببینه. چشمای اشک آلودش باور نمی کردن اما تمام کاری که کرد این بود که از روی تخت بلند شد و به طرف جهیون دوید و فاصله بینشون رو پر کرد و جهیون رو بغل کرد. صورتش رو توی گردن الفا پنهون کرد و با استشمام بوی جنگل و مشکی که اشت تحت تاثیر بوی لوندر قوی میشد خودش رو به ارامش رسوند.


جهیون چیزی بود که تیونگ می خواست و الان بهش دست یافته بود.


جهیون غافل گیر شد و ذهنش قدرت درک هیچ کدوک از اتفاقای دورش رو نداشت. رایحه لوندر ذهنش رو مبهم تر و خالی تر از هر لحظه دیگری می کرد.


میخواست تیونگ رو جدا کنه و باهاش حرف بزنه اما بلعکس، دستاش دور کمر امگا پیچیده شد و اون رو در اغوش خودش نگه داشت.


تیونگ می تونست ضربان قلب سریع جهیون رو مثل ضربان قلب خودش حس کنه.


تیونگ به آرومی زمزمه کرد:

"جهیون..."


جهیون نفس سختش رو بیرون داد. در حالی که اینگونه همدیگه رو داشتن محکم بغل می کردن، به آرومی داشتن تسلیم می شدن.


تیونگ گفت:

"لطفا...دیگه نمی تونم تحمل کنم"


جهیون نجوا کرد:

"بگو ببینم مشکلت چیه؟"


تیونگ صورتش رو ازش فاصله داد و به صورت جهیون خیره شد... نگاهش روی لبهای جهیون ثابت مونده بود و بدون اینکه به جهیون وقت این رو بده که موقعیت رو درک کنه، لبهاش رو لبهای جهیونی کاشت که ارزوش بود. چشمای جهیون به چشمای بسته تیونگی خیره بود که داشت لبهایش رو مزه میکرد... بالاخره تسلیم شد و پلکهایش رو، روی هم گذاشت و با تیونگ همراهی کرد... نفس های گرمشون باهم دیگه مخلوط شده و هر یک لبان بهشتی دیگری رو مزه می کردن و طعمش رو می چشیدن.

Lavender [Jaeyong] | completeWhere stories live. Discover now