2

308 90 141
                                    

اگه داستان رو می خونین پس لطفا ووت بدین و کامنت بذارید و شیر یادتون نره🏳️‍🌈

هوا خنک بود و نسیم آرومی پرده های پنجره ی اتاق هری رو به آرومی به رقص در می اورد. هری لبه ی پنجره نشسته بود و از پشت شیشه، به آسمون آفتابی و ابرهایی که هرکدوم به یک شکل بودن، نگاه می کرد.

شب گذشته لویی روی تخت هری خوابیده بود و حالا تخت بوی پسرخاله اش رو به خودش گرفته بود، هری به هیچ وجه مشکلی با این موضوع نداشت اما نگران بود لویی رازی که بین اون و خدا زیر تخت خاک خورده بود رو پیدا کنه. از ترس این موضوع، تا لحظه ای که لویی بیدار بشه و برای ورزش صبحگاهی به بیرون بره، چشم روی هم نذاشته بود.

با شنیدن صدای در، از افکاری که داخل ذهنش شناور بود، اومد بیرون و با دیدن مادرش لبخند زد.

" صبح بخیر مامان "

بلا صبح بخیری گفت و به موهای نه چندان بلند هری نگاه کرد، هر لحظه امکان داشت همسرش به خونه برسه و مطمئناً با دیدن موهای بلند هری خوشحال نمی شد.

" صبح بخیر، بهتره بلند بشی تا قبل از رسیدن پدرت موهات رو بزنیم. مردم چی می گن؟ نمی تونی اینطوری بیای کلیسا چون... "

با شنیدن صدای لویی و همسرش آهی کشید و چپ چپ به هری نگاه کرد، این به این معنی بود که جک هرچی به هری بگه حقشه و بلا به هیچ عنوان طرفداری اش رو نمی کنه. با رفتن مادرش، از جاش بلند شد و به سمت کمدش رفت و به آینه ی روبروش زل زد. با لبخند به موهای بلندش نگاه کرد و دستش رو به سمتشون برد، از لمس تارهای بلندش لذت برد اما با دیدن موهای روی دستش اخم کرد؛ کاش مثل دخترها بدنش مویی نداشت یا می تونست اون ها رو بزنه.

[ آنا " می شه بزنیش هری؟ خواهش می کنم، من از این ها بدم می یاد " ]

هری با شنیدن صدای آنای درونش، سرش رو تکون داد. نباید به حرف اون گوش می کرد، هر بار که بهش گوش داده بود، به خاطرش به دردسر افتاده بود و دوست نداشت دوباره از پدرش کتک بخوره، یا حتی بدتر از اون، به تیمارستان بره.

یقه اش رو مرتب کرد و مثل همیشه پر انرژی از پله های اتاقش به طبقه ی پایین رفت، با دیدن پدرش و لویی لبخند زد و به سمتشون قدم برداشت. جک با دیدن موهای بلند پسرش، لبخند روی لب هاش خشک زد اما جلوی لویی سکوت کرد و چیزی نگفت.

" صبح بخیر، سلام پدر "

جک زیر لب سلام خشکی داد و هری خجالت زده، سرش رو به پایین انداخت؛ برعکس پدرش، لویی با شوخی و خنده سلام داد و به سمت حمام رفت. هری تو چیدن میز صبحانه به مادرش کمک کرد و وقتی پشت میز نشست، جک شروع به صحبت کرد.

Anna! Larry [ AU ] Persian Where stories live. Discover now