1

496 99 151
                                    


از ماشین پیاده شد و چمدون مشکی رنگش رو به دست گرفت، به سمت خونه ی کوچیک و چوبی قدم برداشت، خونه ای که با گذشت چند سال هنوز هم مثل گذشته بود. حیاط خونه پر بود از گل و گیاه های رنگارنگ که لویی عاشقشون بود و با تک به تکشون خاطره داشت، خاطراتی که هنوز با بند بند وجودش می تونست حسشون کنه.

به جلوی در که رسید، دستش رو بلند کرد و سه بار به در چوبی کوبید و امیدوار بود خاله اش خونه باشه. این یه سورپرایز بود، مطمئناً خاله اش از دیدنش خوشحال می شد. با شنیدن صدای قدم های پا، لبخندی روی لب های باریک و صورتی اش شکل گرفت؛ می تونست صدای داد بلند خاله اش که پسر خاله اش رو برای صبحانه صدا می زد بشنوه، اون اصلاً تغییر نکرده بود.

با باز شدن در، چهره ی خاله اش نمایان شد. صورتش جوون مونده بود و لا به لای موهای خوش رنگش، تک و توک تار موی سفید دیده می شد اما زیبایی خودش رو حفظ کرده بود. چشم های سبز قشنگش با دیدن لویی گشاد شده بود، زبونش بند اومده بود و نمی دونست چی بگه.

" مهمون نمی خوای خاله؟ "

بلا با صدای لویی به خودش اومد و از خوشحالی جیغی کشید و لویی رو تو آغوشش گرفت، مرواریدهای شادی از روی گونه هاش سرازیر و روی شونه های لویی گم شدن.

" خدای من، باورم نمی شه! تو اینجایی لویی "

بلا شونه های لویی رو گرفت تا خوب براندازش کنه، هنوز هم از چشم هاش شیطنت می بارید اما جدیت خاصی داخلشون بود که نشون از بزرگ شدنش می داد. خواهرزاده اش همیشه همینطور بود، پسر عاقل با شیطنت متناسب به سنش؛ پسری که همیشه الگوی همسن و سال هاش بود و همه به هوشش افتخار می کردن، حتی خواهرش که حالا داخل تابوت به خواب ابدی فرو رفته بود.

" بزرگ شدم؟ "

بلا خنده ی شیرینی کرد و سرش رو تکون داد. همون لحظه هری با قدم های بلند به سمتشون اومد و با دیدن مادرش که بوسه ای روی گونه های مرد غریبه کاشت، اخم غلیظی کرد. مادرش کاتولیک مذهبی بود و هیچوقت به مرد دیگه ای اجازه ی لمس کردنش رو نمی داد.

" خوبی مامان؟ "

بلا با شنیدن صدای پسرش، اشک هاش رو پاک کرد و با دست اشاره کرد بیاد سمتش. هری با لبخند به سمت مادرش قدم برداشت و بلا دستش رو پشت کمر پسرش گذاشت و با دست به لویی که حسابی قد کشیده بود، اشاره کرد؛ لویی آهسته به سمت هری برگشت.

" تو یادت نمی یاد، وقتی لویی رفت شهر تو فقط پنج سالت بود. همیشه ی خدا هم تو بغلش بودی، بهترین همبازی ات پسرخاله ات بود "

هری به خاطر قضاوتی که تو ذهنش کرده بود، گونه هاش از خجالت سرخ شد اما دستش رو به سمت پسرخاله اش دراز کرد. چیز زیادی یادش نمی اومد، تنها صدای خنده های خودش که مدام لویی‌ رو صدا می زد، همین.

Anna! Larry [ AU ] Persian Where stories live. Discover now