یه چیزی!

974 124 9
                                    

صبح زود بیدار شده بود و به شرکت رسیده بود . قبل از رییس . مشغول کار با لپ تاپ بود که یونگی پرسید: هی پسر خونه چی شد؟
تهیونگ روش رو داد به یونگی و گفت : هنوز هیچی .
و دوباره مشغول کارش شد . نمی‌خواست کسی بفهمه که با مدیرش هم خونست . از بعد از تقسیم شدن خونه دیگه اون جوری از جونکوک بدش نمیومد . اگه قرار بود هم خونه باشن نباید هر روز باهم دعوا داشته باشن.
۱۰ دقیقه بعد جئون رسید . لبخندی روی لبش بود و نشون میداد حالش خوبه.
پنج دقیقه بعد از رسیدن جئون ، تهیونگ باید میرفت پیشش.
پشت در اتاق مدیر ایستاده بود ، طبق معمول یه نفس عمیق کشید و در زد ؛ جئون خودش در رو باز کرد . داشت با تلفن صحبت میکرد . تهیونگ وارد اتاق شد ؛منتظر موند تا تلفن جونکوک تموم بشه . بعد از  چند دقیقه حرف هاش تموم شد و تهیونگ شروع کرد به حرف زدن: من با آقای سوکجین صحبت کردم ، نیم ساعت دیگه باهاشون جلسه دارین . بعد از جلستون قرار مدل ها بیان همینجا تا باهاشون صحبت کنید .
جونکوک که محو حرف زدن تهیونگ شده بود با صدای زدنش از طرف تهیونگ به خودش اومد . تهیونگ گفت : آقای جئون ... گفتم ... نیم ساعت دیگه جلسه دارین با آقای جین . جونکوک جواب داد: خیلی خوب ، ممنون . تهیونگ داشت از اتاق خارج میشد که جونکوک گفت: تهیونگ تو هم کار هاتو جمع و جور کن باید تو هم بیای .
تهیونگ که میدونست نیازی به بودنش نیست گفت: آخه نیازی نیست من همراهتون بیام . جونکوک گفت: حتما یه نیازی میبینم که میگم بیای . تهیونگ ناچار چشمی گفت و پشت میز کارش رفت . زیر لب غر غر میکرد . یونگی که خندش گرفته بود گفت : چته ؟؟ تهیونگ کلافه گفت : عین بچه های دو ساله باید همراش برم تو جلسه خسته کننده بشینم . که چی ؟ که نیاز میبینه من تو جلسه باشم . یونگی که داشت از حرف و ادا در آوردن تهیونگ می‌خندید گفت : هرکسی آرزوشه با این مرد خوشتیپ هر جایی بره حتی جلسه خسته کننده . تهیونگ گفت: کجاش خوشتیپه ؟؟؟ اما خودش میدونست که جئون خیلی خیلی جذاب و خوشتیپه  متوجه حسودی که کرده بود شد . جونکوک از اتاقش بیرون اومد و به تهیونگ اشاره کرد که بیاد توی ماشین . تهیونگ سریع رفت و داخل ماشین نشستن و به طرف دفتر آقای سوکجین حرکت کردن.
جونکوک که از این سکوت سنگین بینشون خسته شده بود شروع کرد به سوال پرسیدن : تهیونگ تو چند سالته ؟
تهیونگ از یهویی سوال پرسیدن جونکوک هول شده بود گفت: اهم ... امم ... ۲۵ .
جونکوک تک خنده ای کرد و گفت : دوست دختر داری؟
تهیونگ گفت: با اینکه دخترای خوشگل زیاد دیدم ... اما تا حالا دوست دختر نداشتم . و شونشو بالا انداخت .
جونکوک اول یه اخم ریز کرد و سرشو به معنی تایید تکون داد و گفت : خوبه . با اینکه یکم ناراحت شده بود اما چیزی نگفت ...
تایم کاری تموم شده بود. تهیونگ داشت سوار دوچرخه سبز آبی رنگش میشد که جونکوک گفت : خونه رفتی چیزی درست نکن یه چیزی میگیرم باهم میخوریم .
تهیونگ یکم ترسید که کسی صداشونو بشنوه سریع دور و برشو نگاه کرد و شانس باهاش یار بود کسی  اونجا نبود و نشنید . آروم گفت : باشه .
جونکوک از کارش تعجب کرده بود ، بیخیال شد و سوار ماشین شد .
تهیونگ خونه که رسید لباسشو با یه هودی لش زرد با شلوار گشاد سفید عوض کرد و روی تختش ولو شد . قصد خوابیدن نداشت اما زود تر چیزی که فکرشو میکرد خوابش برد.....
با صدای آروم جونکوک که کنار تختش داشت صداش میکرد چشم هاشو باز کرد . فاصله کمی با جونکوک داشت . جونکوک دستشو سمت موهاش برد و چتری هاشو کنار زد . تهیونگ هیچ حرکتی نمی‌کرد . جونکوک گفت : پاشو پسر خوب، بریم غذا بخوریم . جونکوک از روی تختش بلند شد و طبقه پایین رفت . تهیونگ هم صورتشو شست و طبقه پایین رفت .
نهار رو خوردن و روی کاناپه نشسته بودن جونکوک سرش توی گوشی بود و تهیونگ سرش توی کتاب بود . جونکوک یهو صداش زد : تهیونگ ؟
تهیونگ سرش رو بالا آورد و نگاهش کرد و گفت : بله ؟
جونکوک گفت : من فکر میکنم باید یه چیزی رو بهت بگم ...

یوهوووو چطورین عشقا 😍
امیدوارم خوشتون اومده باشه و لذت برده باشین 😉 میدونم جای بدی تموم کردم و کم بود 😶ولی زود پارت بعدی رو میزارم 💜💜
ووت و کامنت یادتون نره لاوام ❣️

Untouchable✨Where stories live. Discover now