اینجا چیکار می‌کنه ؟

2.4K 163 5
                                    


بعد از ۱۰ سال برگشته بود به خونه ای که بچه گیشو اونجا گذرونده بود  . وارد خونه شد خیلی نامرتب  بود انگار کسی اونجا زندگی میکرد . دکوراسیون خونه خوشگل بود خوشش اومد ، از رنگ های روشن برای تزیین خونه استفاده شده بود . یه نگاه به آشپز خونه که وقتی وارد خونه می شدی سمت راست بود  نگاه انداخت؛ رو به روی کابینت آشپز خونه یه پله میخورد که وارد حال می شدی و یه در شیشه ای بود که وارد حیاط پشتی خونه می‌شدی و یه بالکن کوچیک داشت . از پله ها بالا رفت سمت چپ یه اتاق خواب و سمت راستش حمام و دستشویی بود و یه طبقه دیگه میخورد و اونجا شیر بونی بود . از توی حمام صدای آب میومد و مطمئن شد کسی اینجا زندگی می‌کنه . آب بسته شد ، ترسیده بود و گارد برای محافظت از خودش گرفت . در حمام باز شد ... پسری با حوله حمامی و موهای چتری که خیس بود روی صورتش ریخته بود خیلی خیلی جذاب تر شده بود از حمام  بیرون اومد  . متوجه پسر بزرگ تر  نشد یهو سرش رو بالا آورد و از ترس جیغ کشید و اونو به کتک زدن گرفت و داد میزد :دزددد دزدددد برو بیرون از خونه منننن.... پسر بزرگ تر وسط کتک خوردن دستشو گرفت و یه جورایی توی بغلش نگهش داشت و دهنشو با یکی از دستای دیگش گرفت ... پسر کوچیک تر آروم شد . پسر بزرگ تر از پشت بغلش کرده بود ؛ اروم در گوشش گفت : می‌خوام دستمو بردارم ولی قول بده دیگه داد نزنی . پسر کوچیک تر سرشو به معنی باشه تکون داد ، پسر بزرگ تر آروم دستشو برداشت و از بغل خودش جداش کرد . ولی تا دستشو از جلوی دهن پسر کوچیک تر برداشت شروع کرد دوباره داد زدن ... پسر بزرگ تر اونو چسبوند به دیوار پشتش و دوباره دستشو گذاشت جلو دهنش تا صدای گوش خراش شو خفه کنه . پسر بزرگتر عصبانی شده بود ، تن صداشو بالا برد و گفت : چرا داد میزنی ؟ مگه قول ندادی داد نزنی ؟؟ببین من الان دستمو بر میدارم ولی دیگه نباید داد بزنی ولی اگه داد بزنی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی. و اینکه من دزد نیستم . خبببب؟؟؟ پسر کوچیک تر دوباره سرشو به معنی تایید تکون داد و پسر بزرگ تر دستشو برداشت . پسر کوچک تر شروع کرد به حرف زدن : تو خونه من چیکار میکنی ؟؟؟
پسر بزرگتر  یه تای ابروشو بالا داد و جواب داد : من تو خونه تو چیکار میکنم؟ این خونه مال منم تو چیکار میکنی تو خونه من؟
پسر کوچیک تر عصبانی شد و خواست جوابشو بده که یادش اومد باید بره سر کارش و خیلی دیر شده ، گفت : ببین من باید برم سر کارم خیلی خیلی دیرم شده ، تو الان از خونم برو بیرون من از سر کار برگشتم نمیخوام ببینمت توی خونم . و با لبخند و حرص پسر بزرگتر رو از خونه بیرون کرد و به حرف هایی که پسر بزرگ تر میزد گوش نمی‌داد و در رو روش بست . سریع به اتاقش برگشت و موهاشو زود سشوار کرد و یه تی شرت مشکی با شلوار کتونی سبز پوشید و به طبقه پایین خونه رفت .
با دیدن پسر بزرگتر که روی کاناپه زرد رنگش نشسته بود جیغ فرا بنفشی کشید و پسر بزرگ تر از این جیغ گوشاش درد گرفت و بلند فریاد زد : خفه شوووو.
پسر کوچیک تر با داد پسر بزرگتر خفه شد و گیج با لکنت گفت : تو... تو چ ... چجوری اومدی داخل ؟
پسر بزرگتر جواب داد : این خونه کنه و کلید دارم .
پسر کوچیکتر جواب داد : ببین من نمیدونم چ جوری اومدی داخل خونه ام و داری میگی ک خونه تو هست و کلید داری ؛ نگاه کن من این خونه ارو از یه پیر زن خریدم و سندش هم دارم . ولی ببین الان اصلا وقت بحث کردن ندارم باید برم سر کار . وقتی برگشتم میتونیم باهم بریم پیش اون پیرزن و ازش بپرسی اوکی؟
پسر بزرگتر گفت : خیلی خوب منم باید برم به کارام برسم برگشتی میریم تکلیف رو مشخص میکنیم .
پسر کوچیک تر سریع از خونه بیرون رفت و با دوچرخه سبز آبی رنگش به محل کارش رسید . سریع به هم کار هاش سلام کرد و پیش دوست صمیمیش یونگی رفت . بعد از احوال پرسی یونگی گفت : پسر چقد دیر اومدی . راستی امروز مدیر جدید میخواد بیاد.
جواب داد : وای یونگی هیچی نگو یه دیوونه اومد بود توی خونم می‌گفت این خونه مال منه .... هوففف ... خب کی هست که میخواد بیاد جای آقای جانگ رو بگیره ؟
یونگی که داشت پشت سر پسر کوچیک تر رو نگاه میکرد گفت : هه خودش اومد . بعد از جمله ای که گفت یه نیشخند زد و با چشمام به پسر کوچیک تر فهموند که به مدیر جدیدشون نگاه کنه. پسر کوچیک تر برگشت و از پایین مدیر رو بر انداز کرد . کفش های سفیدش خیلی تمیز بود انگار همون موقع خریده بود و پوشیده بودش ، یه شلوار مشکی تنگ پاش بود با یه تی شرت مشکی که با کت سفیدی که روش پوشیده بود خیلی خوشتیپ شده بود . وقتی صورت مدیر جدیدشو دید یه لحظه شک کرد ، مدیر عینک آفتابی شو برداشت و سلامی نصبتا بلند کرد . پسر کوچیک تر از شوک زیادی دهنش باز شده بود . یونگی با ارنجش به بازی پسر کوچیک تر زد و آروم گفت: خوشتیپه ها . هوسوک پیش مدیر جدید وایساد و گفت : همه تو اتاق جلسه باشن تا پنج دقیقه دیگر .
بعد از  پنج دقیقه همه توی اتاق جلسه بودن و دور میز نشسته بودن مدیر و هوسوک داخل اتاق شدن .
جانگ هوسوک شروع کرد به حرف زدن : ایشون آقای جئون جونکوک هستن مدیر جدید شما امید وارم مثل من باهاشون خوب باشید تا شرکت رو سر بلند کنید . حالا تک به تک خودتون رو معرفی کنید تا آقای جئون بیشتر باهاتون آشنا بشه.
یکی یکی کارمند ها بلند شدن و خودشون رو معرفی کردن . نوبت یونگی بود : سلام مین یونگی هستم طراح کلی . لبخندی زد و نشست .
تهیونگ که از اول جلسه داشت توی مغزش با خودش کل انجار میرفت با صدای یونگی به خودش اومد و بلند شد : سلام کیم تهیونگ هستم مدیر برنامه خوشحالم می‌بینمتون . نشست و سرشو انداخت پایین .
جونکوک که تازه تهیونگ رو دیده بود و ماجرای چن ساعت پیششون جلوی چشماش مثل یه تیکه فیلم مرور شد . نیش خندی زد . ازون جایی که تهیونگ نفر آخر برای معرفی بود صاف ایستاد و گفت : خب من جئون جونکوک هستم ، مدیر جدیدتون ، بعد از ده سال تازه از ایتالیا برگشتم به سئول . لبخندی زد و ادامه داد : من چنتا  قوانین دارم که اگه قوانین زیر پا گذاشته بشه ... اخراج ... میشه . ۱ عشق بازی در محل کار ممنوع حتی اگه ازدواج کرده باشین ، ۲ کار هاتونو به موقع تحویل من میدین ،۳ سر ساعت ۷ و نیم همه سر کارشون باشن . رو به منشی شرکت که دم در ایستاده بود کرد و گفت : لطفا یه شیر موز بدون خامه بیارین توی اتاقم .
دم در ایستاده بود و بلند و رسا رو به کار کن ها گفت : همه برگردن سر کارشون ؛ شما آقای کیم تهیونگ لطفا بیا تو اتاقم .
بعد از حرفی که زد با قدم های استوار به اتاقش رفت . تهیونگ که از شوک و حرصی که داشت دلش میخواست همه رو بزنه . یونگی که متوجه عصبی بودن تهیونگ شده بود گفت : هی پسر چرا انقد عصبی ؟ تهیونگ با همون نگاه عصبی رو به یونگی گفت : این یارو جئون ،همونه که از حمام اومدم بیرون و با عضله های فاکیش رو به رو شدم و بعدشم گفت خونه مال منه. یونگی از شدت شوک گفت : هولی شت . این یارو خوشتیپه قرار هم خونت باشه ؟؟؟؟
تهیونگ با عصبانیت گفت : نه خنگ . اگه من بزارم اون خونه ای که حدودا دویست میلیون خرجش کردم رو همین جوری ازم بگیره اسممو عوض میکنم . هوف کلافه ای کشید و به سمت اتاق جئون رفت .
یه نفس عمیق کشید و در زد . بعد از چند ثانیه جونکوک اجازه داد تا داخل اتاق بشه .
تهیونگ گفت : با من کاری داشتین؟
جونکوک گفت : چنتا سوال کاریه . میخواستم ببینم در حال حاضر با چه کسی کار میکنین و اطلاعات مدلینگ هاتونو بهم بدی.
تهیونگ با آرامش کامل جواب داد : باید از آسا بگیرین ، قرار داد ها دست اونه و اطلاعات......
هنوز حرفش تموم نشده بود که جونکوک با صدای نصبتا بلند گفت : من از تو خواستم ؛ تا ده دقیقه دیگه اطلاعاتی که خواستم  رو میز کارم باشه . فهمیدی ؟
تهیونگ که دلش میخواست همون موقع جرش بده گفت : بله.
و از اتاق بیرون رفت .
با حرص راه می‌رفت؛ به سمت آسا رفت و پرونده های خواسته شده رو ازش گرفت و بعد از ۱۰ دقیقه به اتاق جئون برگشت . پرونده ها رو جلوش گذاشت و گفت : با من کار دیگه ای ندارین ؟ میتونم برم ؟
جونکوک که انگار حرفش رو نشنیده بود گفت : کار با آقای سوکجین ..... چنتا طرح تا الان کشیدین؟
تهیونگ خنثی بود : حدودا ۵۰ تا طرح باید باشه ، ۳۰ تاش آماده هست .
جونکوک همون جوری که سرش پایین بود گفت : سوکجین ۵۰ تا طرح خواسته ، پس باید طرح بیشتری داشته باشیم اگه چنتاش رد شد شاید بقیش به درد خورد. تهیونگ با سر جواب داد و جئون ادامه داد : پس ، باید حدودا ۱۰ تا مدل داشته باشیم . فردا یه جلسه بزار تا با آقای سوکجین حرف بزنم و بعدشم با مدل ها صحبت کنم. دیگه کاری ندارم میتونی بری .
تهیونگ گفت : چشم . با اجازه .
دم در بود که جونکوک گفت : بعد از تموم شدن کارت بیا همین جا تا باهم بریم تکلیف خونه ارو معلوم کنیم .
تهیونگ با سر تایید کرد و بیرون رفت . پشت میز کار خودش نشست و زیر لب گفت : یارو دیوانست .
یونگی که صداشو شنیده بود تک خنده ای کرد و گفت : چی شد ؟
تهیونگ گفت: هیچی ازم خواست اطلاعات سوکجین و طرح های خواسته شده و پرونده مدل هارو براش ببرم  .
یونگی یکی از ابرو هاشو بالا داد و گفت : مگه پرونده ها و اطلاعات های اینجوری دست آسا نیست؟
تهیونگ که کلافه شده بود گفت : وای واقعا نمیدونم بهش گفتم گفت من از تو خواستم .
ایشی زیر لب گفت و مشغول کار شد . یونگی هم که از خنده داشت منفجر میشد خودشو نگه داشت و مشغول کارش شد .
انقدر غرق کارش شده بود که متوجه گذشت زمان نشده بود با صدای بم و زیبای جونکوک از پشت بهش نزدیک شده بود و در گوشش اسمشو صدا میزد به خودش اومد و از ترس گفت : یا مسیح .
جونکوک که خندش گرفته بود صاف ایستاد و گفت : کارت تموم نیست؟
تهیونگ که یادش اومد که باید برن پیش پیر زنی که خونه ارو ازش خریده بود گفت : چرا چرا . اگه شما هم کاری ندارین میتونیم بریم .
جونکوک گفت : خب پس من میرم تو ماشین زود بیا .
تهیونگ سرشو به معنی باشه تکون داد و بعد مشغول جمع کردن چیزهاش شد . یونگی بعد از رفتن جونکوک سریع از تهیونگ پرسید : کجا میخوای برییی با این یاروووو؟؟؟
تهیونگ با خنده گفت : می‌خوام برم نشونش بدم خونه مال منه .
سریع از یونگی خدافظی کرد و به طرف ماشین جونکوک رفت....




خب خب لاوا😁
چطور بود ؟ اگه خوشتون اومد ووت بدین و با کامنت هاتون خوشحالم کنین 💜
لاو یو ال ❣️❣️❣️❣️❣️

Untouchable✨Where stories live. Discover now