"منظور من ای بود که...از وقتی که بلو باهات ملاقات کرده خوشحال تر و شاد تر شده. قبل از تو اینقدر خوشحال نمیشد. من فکر کردم که تو همه چیز رو برای بلو درخشان تر و روشن تر کردی...همچنین برای من"

تیونگ متوجه صدای جهیون شد. واقعا ارامش بخش بود..نحوه صحبتش همه صداقتش رو نشون میداد. تیونگ نفس عمیقی کشید و سعی کرد قلبش رو اروم نگه داره. اما وقتی جهیون به سمتش برگشت و نگاهش کرد،شکست خورد.

"تیونگ! مشکلی وجود داره؟"

جهیون پرسید.

تیونگ گلوی خودش رو صاف کرد.

"چیزه..من در واقع چیزی برای گفتن دارم."

"هوم؟ چیه؟ گوش میدم."

تیونگ اب دهنش رو قورت داد. توسط احساساتش گرفتار شده بود و هیچ راه عقب گردی هم نداشت... دهن باز کرد تا حرف بزنه که متوجه صدای بوق بلند ماشین از پشت شدن. چراغ سبز روشن بود و جهیون حتی متوجه اون نشده بود.

تیونگ تقریبا نزدیک بود که همه چیز رو به جهیون بگه.

جهیون فورا بر روی پدال گاز فشار داد و از اونجا دور شدن. تیونگ لب پایینش رو گاز گرفت و پلکهاش رو،روی هم دیگه گذاشت. دوست داشت به خودش سیلی بزنه. آهی کشید و قطره اشک مزاحمی از میون پلکش پایین جست.

"حالت خوبه؟"

جهیون نگران از تیونگ پرسید.

تیونگ همه چیز رو در خودش ریخت و با لبخند کوچیکی بهش نگاه کرد.

"اوه،اره! نگران من نباش."

جهیون با کنکجاوی گفت:

"تو گفتی میخوای چیزی بگی"

تیونگ اولین بهونه ای که به ذهنش رسید رو به زبان آورد.

"هوم..من..فقط قصد داشتم بهت بگم که بعدا وقتی خواستیم برای خرید مواد غذایی بریم میتونیم بلو رو هم با خودمون ببریم."

"باشه. شاید بتونیم یه پیاده روی کوچیک شبانه هم داشته باشیم."

تیونگ نفس راحتی کشید.. بهترین بهونه نبود ولی به اندازه کافی خوب بود.

تیونگ به معنای واقعی وقتی خونه رو دید دهانش از تعجب باز موند. واقعا بزرگ بود.

تعجبی هم نداشت که بلو هرچی که بخواد رو می گیره. به اطراف نگاه کرد. حیاط هم خیلی بزرگ بود. یاد روبی و بومی افتاد... میتونست بگه اگه اون دوتا اینجا بودن قطعا از بازی در اینجا لذت می بردن. اما خب خراب کاری هم بار می اوردن چون خیلی بازیگوش بودن. بلو اگه میخواست می تونست اینجا دوچرخه سواری یاد بگیره.. شاید می تونست برای بلو یه دوچرخه بخره.

جهیون حواسش جمع تیونگی شده بود که داشت اطراف رو نگاه میکرد. تیونگ همانند یه کودکی در کارناوال به نظر می رسید. دلش می خواست تا زمانی که وقت رفتن میرسه، اون رو بغل کنه و نوازشش کنه. از افکار خود با دویدن و جیغ زدن کسی بیرون اومد.

"پاپا! پاپا!"

تیونگ به سمت صدا برگشت و بلو رو دید که به سمتش می دوید. با نزدیک شدن بلو، خم شدن و بعد بلو رو بغل کرد و بلند کرد و شروع به بوسیدن کودکش کرد. بلو لبخند زد. با اینکه دیروز همدیگه رو دیده بودن ولی باز هم دلتنگ پاپاش شده بود.

جهیون که داشت اون دو تا رو نگاه می کرد با دیدن این صحنه و منظره احساس کرد، قلبش ذوب شده.

تیونگ که متوجه خیسی موهای شاهزاده کوچیک خودش شده بود،گفت:

"موهات رو چرا خشک نکردی؟"

"خب...بلو از دین دوباره پاپا هیجان زده شد واسه همین برای شونه کردنش صبر نکرد."

"عه... بلو باباش رو فراموش کرده؟"

وقتی کودک به جهیون نگاه کرد، دید که در حالی که به ماشین تکیه داده،غر میزنه. بلو لبخند زیبایی بهش زد و سرش رو تکون داد. اما همچنان ترجیح داد توی بغل تیونگ بمونه و سرش رو توی گردن تیونگ فرو برد. تیونگ به سمت جهیون قدم برداشت و به غر زدنای جهیون خندید.

با رسیدن بهش، دست جهیون رو گرفت و گفت:

"بیا بریم..والدینت منتظرمون باید باشن."

هر دو وارد خونه شدن.. تیونگ از دیدن طراحی داخلی خونه هم تعجب کرد..به نظر میرسید که مادر جهیون خیلی سلیقه به خرج داده و بهترین ها رو برای خونه اش در نظر گرفته.

دو نفر از سالن نشیمن بیرون اومدن.. هر دو لباس گران قیمتی به تن داشتن. تیونگ لبخند زد و هر دوی انها از تیونگ با لبخند گرم متقابلی استقبال کردن.

بانوی زیبا با لبخند روی لبش پرسید:

"تیونگ هستی،درسته؟"

تیونگ درجواب لبخند زد و بلو رو پایین گذاشت..به نشونه احترام،تعظیم کرد و بعد با اونها دست داد.

تیونگ گفت:

"من لی تیونگ هستم..از دیدن شما خوشحال شدم. شما باید مادر و پدر جهیون باشین"

خانم ابرویی بالا انداخت و گفت:

"اینقدر پیر به نظر می رسم؟"

تیونگ فورا تعظیم کوتاهی کرد و گفت:

"معذرت میخوام... قصد ناراحت کردن نداشتم... چون خیلی متشخص بودین،گفتم."

"شوخی کردم!...به هر حال، وقتی داشتیم ناهار می خوردیم حرف می زنیم."

جهیون آهی کشید و به طرف تیونگ رفت درحالی که والدینش وارد سالن غذا خوری شدن و دست بلو رو هم جهیون گرفته بود.

"از این بابت متسفم،تیونگ!"

تیونگ بهش نگاه کرد و خندید.

"نباش! اونها واقعا مهربونن..بیا بریم."

Lavender [Jaeyong] | completeWhere stories live. Discover now