❥︎𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐓𝐡𝐫𝐞𝐞

248 50 44
                                    


● ادامه فلش بک ۹ سال قبل " ۲۰۱۲ "
                                      
                                 
روی نیمکت همیشگی نشسته بود و بی قرار پای چپش رو تکون میداد ؛
بیست دقیقه از زنگ اول گذشته بود ولی هنوز خبری از تیونگ نبود ؛ هزار بار به خودش لعنت فرستاده بود که چرا دیروز به حرف رفیق بی عقلش گوش کرده و باهاش نرفته ، به تخته سیاه که با اعداد و رقم نامفهوم پر شده بود چشم دوخته بود ولی هیچی از حرفای معلم رو نمیفهمید، تیونگ بهش قول داده بود امروز بیاد پس چرا اینقدر دیر کرده ؟
نکنه باز اون مرتيکه عوضی بلایی سرش آورده باشه ؟

با این فکر تموم موهای بدش سیخ شدن ... سرشو محکم به میز کوبید ، پاهاش بیشتر از قبل بی‌قراری میکردن ؛ دیگه توان این همه صبر کردن رو نداشت ، از معلم اجازه گرفت تا بره به سر و صورتش آبی بزنه، شاید اگر آروم ترشه ، راه حلی پیدا کنه  .‌‌‌..
وقتی از معلم اجازه رو گرفت ، از کلاس بيرون اومد و به سرعت پله هارو طی کرد و به محوطه حیاط رسید ؛ تمامی گوشه ها‌ی حیاط ، اتاق کادر مدرسه ، تک تک سرویس بهداشتی هارو با سرعت زیادی می‌گشت ولی خبری از دوست احمقش نبود ..‌‌.
  همه سر کلاس هاشون بودن پس در نتیجه حیاط خالی بود ، همونجا روی زمین به دیوار ساختمون مدرسه کنار در ورودی تکیه
زد ، پاهاش رو توی شکمش جمع کرد ‌و سرش رو بین زانو هاش پنهان کرد ( شاید .‌.. شاید فقط از اتوبوس جامونده هنوز تازه بیست دقیقه از کلاس گذاشته ‌.‌..میاد ... من خیلی شلوغش کردم ‌‌)

سعی میکرد خودشو آروم کنه و به هر احتمالی دیگه ای جزء کتک خورد تیونگ از دست پدرش فکر میکرد ... ولی وقتی صحنه یه تیونگه زخمی که سر وصورتش پر از کبودی هایی که برنگ ارغوانی بودن ، بزور راه میره و هميشه اون لبخند زیبا و درخشان رو به‌همراه داره به خودش یادآوری میکرد قلبش تیر می‌کشید و استرسش دو چندان میشد ... با اینکه این صحنه برای جمین بارها تکرار شده بود ولی هر بار نگاه کردن دوستش در اون وضعیت خیلی سخت بود ...

ناگهان دستی روی موهای ابریشمیش نشستن و تار های مشکی رو نوازش کردن :" جمین ؟ جمین چرا اینجا نشستی ؟ " نفس عمیق و صدا داری کشید : " آخه نمیگی سرما میخوری؟؟ بعدشم مگه کلاس شروع نشده چرا اینجایی؟؟ "

با شنیدن صدای آشنایی به سرعت سرش و بلند کرد ولی بخاطر اشک هایی که توی چشمان سیاه کشیده‌ش نشسته بود کمی طول کشید تا فرد رو تشخیص بده ...  چندبار چشمام رو محکم باز و بسته کرد ، به محض صاف شدن دیدش وقتی نگاهش به صورت

خسته و پر کبودی ولی به عین حال زیبا تیونگ افتاد ، به سرعت بلند شد و اون رو به آغوش گرمی دعوت کرد ... وقتی تیونگ رو میدید ،  بغلش میکرد و بوش رو استشمام میکرد تمام نگرانی ‌ها و استرس های که کشیده بود خودشون رو به آرامش وصف نشدنی ولی در عین حال غم شدید میدادن ... چون از سر و وضع دوستش مشخص بود که چی کشیده ...

𝑺𝒖𝒏𝒔𝒉𝒊𝒏𝒆Where stories live. Discover now