part 14

701 80 9
                                    

جونگ کوک»

داخل اتاق کارم نشسته بودم ،تمام طول روز داشتم ب این فکر میکردم که چجوری حالش و خوب کنم

زمانی که داشت جلوم گریه میکرد خیلی دلم گرفت، اون به تنهایی این  همه غم تو دلش داشت

این  احساسات لطیف و دلسوزی ها از من بعید بود، راستش خودمم تعجب کردم که چرا اینطوری شدم

امروز برای چند ثانیه به این فکر افتادم که برای پارک چیزی بخرم یا ببرمش بیرون تا حالش خوب شه اما این

فکرا  رو از ذهنم بیرون کردم

با صدای در ریشه افکارم پاره شد

و با دیدن شخصی که تو چهارچوب در ظاهر شد ‌ اعصابم پاره پوره شد

اخه این دختره چرا دست از سر من برنمی‌داره، چی از جونم میخواد

«هیونا: اوپا دلم برات تنگ شده بود چطوری»

پوکر بهش نگاه کردم ، اون لبخندی ک زده رو اعصابم ع دلم میخواد هرچی رو میزه پرت کنم تو سرش

بی حال جوابش و دادم

« اینجا چیکار میکنی»

با قدم های بلند سمتم اومد و روی میز جلوم نشست، دختره کثیف همیشه ذهنش پر از افکار منحرف ع

‌دستش و سمت کرواتم دراز کرد و کشید سمت خودش.. وقتی که نزدیک شدم خیلی ریلکس نشست رو پاهام و

تو چشمام نگاه کرد

«اوپا چرا با من درست صحبت نمیکنی، من تمام چیزایی ک یه مرد می‌خواد و بهت میدم، هوم نظرت چیه؟!»

همینطور که کلمه ها از دهنش خارج میشد دستش و رو سینم می‌کشید و با عشوه گری خودش و تکون میداد

این دیگه کیه

لبخندی بهش زدم و دستم و پشت کمرش بردم....

«جیمین»

از صبح منتظر کارم اما خبر از هیچی نیس حتی زمان ناهار جین نیومد دنبالم پس بیخود اینجا نشستن فقط

اعصابم و خراب میکنه...بلند شدم و سمت اتاق جونگ کوک رفتم تا ازش اجازه بگیرم

بازم حواسم نبود در بزن در و باز کردم و......

«جونگ کوک»

تمام سعی خودم و کردم که لبخند مصنوعی نزنم تمام حس نفرتی که بهش داشتم و تو نگاه و لبخندم قرار دادم

همینطور که دستم و حرکت میدادم شروع کردم به صحبت کردن

« پس تو اینطوری دوست داری ؟؟»

«بیشتر از چیزی که فک میکنی دوسش دارم اوپا»

دهنم و باز کردم که ادامه حرفم و بزنم ولی با باز شدن در چشمام تو چشای طرف مقابلم قفل شد

•◍ᏰℓДℂƘ ℓøϑƎ◍•Where stories live. Discover now