part 4

795 110 19
                                    

«جیمین»
وقت ناهار شده بود و بهتر بود چیزی می‌خوردم تا برای ادامه روز انرژی داشته باشم، شت ولی من که چیزی برای ناهار ندارم..چرا انقدر عجله کردم آخه
هوفی کشیدم و تو جام تکون خوردم...
یه لیوان آب مجانی تو این شرکت پیدا میشه؟؟! نه؟؟!
همینطور که با خودم حرف میزدم در و باز کردم و همون هنگام آقای جئون هم از اتاقش خارج شد..
برای یک ثانیه باهم چشم تو شم شدیم و بهش تعظیم کردم
نگاهش و ازم برگردوند و ادامه راهش و رفت...
«زیر لبم گفتم: بدبخت گدای قهوه»
«جونگ کوک: چیزی گفتی آقای پارک؟»
با تعجب بهش نگاه کردم.
«جیمین : خیر آقای جئون»
رفتم سمت آبدار خونه و یک لیوان آب برداشتم که موقع برگشت با یونگی هیونگ مواجه شدم
سمتم اومد و شروع کرد ب صحبت
«یونگی : سلام جیمین میبینم که سر کار جدید هستی، خوش حالم که همکارم شدی»
«جیمین: سلام یونگی هیونگ، منم خوش حالم و همینطور ممنون که به من لطف کردید و سفارش منو پیش رئیس جئون کردین»
یونگی از مهربونی و خوش رویی پسر مقابلش لبخندی زد و دستی به شونش کشید
«  یونگی:جیمین تو چرا برای ناهار نرفتی؟!»
«جیمین: راستش هیونگ انقدر با عجله از خونه خارج شدم که یادم رفت چیزی برای ناهار اماده کنم، اما بیخیال هیونگ گرسنه نیستم»
«یونگی : نمیشه که پسر منم چیزی نخوردم بیا بریم مهمون من یه کیمباب خفن بزنیم بر بدن»
«جیمین: اما هیونگ من....»
دستش و کشید و سمت غذاخوری شرکت رفتن
«یونگی: خب جیمین اول باید ی عکس برای ته عزیزم ارسال کنم تا از سالم بودن تو با خبر شه، استرس اینو داره که زیر پای جئون لگد شی»
جیمین لبخندی به مهربونی ته زد و ناراحت شد که جز دردسر براش چیزی نیست
یونگی عکس و ارسال کرد و شروع کردن ب خوردن غذاشون
جیمین سه تا کیمباب با سس سویا خورد و از یونگی تشکر کرد
« جیمین: ممنون هیونگ»
یونگی نگاهی به ظرف جیمین انداخت و گفت:
«یونگی : پسر اما تو چیزی نخوردی که ، نکنه قصد خود کشی داری؟؟!»
« جیمین: اما هیونگ من که گفتم گرسنه نیستم، به هر حال ممنون که منو مهمون کردی»
«یونگی: پس منم بلند شم»
از غذا خوری بیرون اومدن و راه افتادن به سمت کارشون
« یونگی: واقعا عجیبه که تا الان حسودی نکرده»
همین که جیمین شروع کرد به حرف زدن،گوشی یونگی زنگ خورد و بله ته حسود اعظم...
« یونگی:  چه حلال زادس»
تماس و وصل کرد و صورت زیباش رو صفحه نمایان شد++
« تهیونگ: هی یونگی،قرار شد مواظبش باشی نه باهاش ناهار کوفت کنی و دل منو آب کنی، یکاری نکن از دستت آویزون شم ااا»
یونگی شروع کرد به خندیدن و دوربین گوشی و سمت صورت جیمین گرفت
«جیمین»
پوکر به قیافش خیره بودم .اگه الان پیشم بودی ته، سیبیل های تازه جوونه زدت و از ریشه میسوزوندم
«یونگی: فقط خواستم از سلامتش مطلع شی ته عزیزم نیازی به حسودی کردن نیست»
« تهیونگ: اوکی ، اوکی سلامته.. روز بخیر یونگی....جیمینا خسته نباشی »
گوشیم و داخل جیبم گذاشتم ..
«یونگی: من میرم سر کارم جیمین، کاری داشتی بیا پیش خودم»
سری تکون دادم و از یونگی هیونگ دور شدم...زیر لب گفتم: ببخشید که انقدر سرد و بی احساسم....
وارد اتاقم شدم برای انجام کار های عقب افتاد

«خونه تهیونگ»
تهیونگ: اوما ببین یونگی بی شعور چجوری منو عصبانی میکنه، به خیال خودش الان حس حسودی منو تحریک کرده...پابو

«هیو جین: پسرم تو اصلا حسودی نکردی، فقط یکم حس حسودیت تحریک شده، و یکدفعه زد زیر خنده»

«تهیونگ: یااا اوما منو مسخره میکنی»
هیو جین سرش و بالا آورد و پس گردنی بهش هدیه داد....
«هیو جین: پسره احمق 23 سالته هنوز نحوه برخورد با بزرگ ترت و یاد نگرفتی، برو بمیر دیگه:/»
«تهیونگ: 23 سالمه و هنوز پس گردنی هدیه میگیرم»
« هیو جین: خب کمتر گلابی بخور پسر، من نگرانتم»
تهیونگ که فهمید گند زده، شروع کرد به چاپلوسی...
« تهیونگ: بیخیال اوما...من که میدونم ناراحت نشدی، منم دیگه گلابی نمی‌خورم اوکی.»
گازی از لپ مادرش گرفت و فرار کرد....
و دمپایی ابری بود که پرت شد سمت سرش...
اون زندگی شاد و شیرینی که داشت و مدیون مادر مهربونش بود که تو زندگی بهش حق انتخاب داده بود و با گرایشش مشکلی نداشت..
فقط ازش خواسته بود تا تصمیماتی سنجیده بگیره...
اون یه فرشته بود....
«نامجون»
امروز تو جلسه همش منتظر بودم از در بیاد تو و قهوه بیاره، اما ازش خبری نبود
بیخیال پسر تو فقط زیادی بهش توجه میکنی، عاشقی در کار نیست
هی مونی بدبخت دلش و نداری ب خودت اعتراف کنی که قلبت با یه روز ندیدن اون لعنتی داره سمتش پر میکشه
واقعا بدبختی
سمت گوشی رفتم تا بهش زنگ بزنم، اما خیلی داغون بود پس منصرف شدم و از اتاق خارج شدم بهترین راه این بود از منشی بپرسم اون حتما اطلاع داره.

«نامجون: خانم جانگ خیلی ببخشید شما از جین خبری دارید؟»
« جانگ: خیر آقای کیم، فقط زنگ زد و گفت که کاری براش پیش اومده
امروز نزدیک بود بخاطر نبود ایشون توسط آقای جئون قورت داده شم...نه یعنی چیزه اخراج شم...درسته اخراج شم  .....ولی به لطف آقای پارک نجات پیدا کردم »
نامجون که خودش و نگه داشته بود نپاچه رو در و دیوار تشکری کرد و از خانم جانگ دور شد
مثل اینکه جیمین فرشته نجاتی چیزیه....&&

« جیمین»
بلاخره ساعت کاری تموم شد..
روز کسل کننده ای بود، ولی باید تحمل کنم..
وسایلم و جمع کردم و سمت در خروجی شرکت راه افتادم... خدای من این آب و هوا ام دیگه شورش و در آورده، همش بارون میاد...حالا چطوری برم خونه...
دستم و بالای سرم گرفتم و جلوی پارکینگ شرکت وایستاده و بودم تا کمی از شدت بارون کم شه
ناگهان لامبورگینی مشکی با سرعت بالایی از جلوم عبور کرد و هیکلم و با آب یکسان کرد
نگاهی به ماشین انداختم ولی قیافه شخص بخاطر بخار هوا مشخص نبود
حدس میزنم اون یارو « بدبخت،گدای قهوه» بوده باشه...
از اون خر تر وجود نداره..





اینم ماشین « بدبخت، گدای قهوه»

اینم ماشین « بدبخت، گدای قهوه»

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.





+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

لاوام اینم یه پارت دیگه^^
پارت قبل خیلی فضای غمگینی داشت پس تمام سعیم و کردم تا اوکیش کنم
امیدوارم خوب باشه
منتظر نظرات و ووت ها و انتقادات شما عزیزانم هستم
لاویو 🖤🖤

•◍ᏰℓДℂƘ ℓøϑƎ◍•Where stories live. Discover now