Part 1

1.7K 323 678
                                    

.
.
.
.
.
خورشید آروم آروم حرکت میکرد و پرتو های نورش رو به داخل اتاقش میفرستاد. لویی روی تخت غرق در خواب بود اما وقتی گرمایی روی بازو های برهنه اش احساس کرد چشماشو با خستگی باز کرد تا به ساعت نگاه کنه. وقتی عقربه های ساعتو رو هفت دید سریع از جاش بلند شد. به نوری که از پنجره وارد اتاقش میشد نگاه کرد و یادش اومد که دیشب وقتی پرده ها رو کنار زده فراموش کرده بندازتشون.

پوف بلندی کشید. میخواست بازم روی تخت گرم و نرمش بخوابه اما مطمئنا نمیتونست... چون اون بیرون توی شرکت کلی آدم منتظرشن و علاوه بر اون کلی کار داره!

همونطور که به کمرش کش و قوسی میداد به طرف پنجره اتاقش رفت و بازش کرد. هوای خنک صبح رو عمیق نفس کشید و به صدای پرنده ها گوش داد.

یکم که گذشت و خواب از سرش پرید، پنجره رو بست و به طرف حمام رفت تا یک دوش آب سرد سرحالش کنه.

چند دقیقه بعد، وقتی که از حمام بیرون اومد و داشت با حوله موهاشو خشک میکرد به طرف اتاق لباسش رفت. روبروی رگال کت و شلواراش ایستاد.

کت و شلوار خاکستری تیره ای رو با یه پیراهن سفید برداشت و شروع به پوشیدنشون کرد. از کشوی مخصوص کراوات های متنوعش، کراوات طرح دار مشکی رنگش رو برداشت و اونو روی لباسش گره زد.

موهاش هنوز خیس بود پس سشوار رو برداشت و روشنش کرد و روی موهاش گرفت و اجازه داد اون حرارتی که به موهاش میخوره و حس خوبی تو دلش ایجاد میکنه، لبخند محوی روی لبش بیاره.

سشوارو خاموش کرد و یه گوشه گذاشت وقتی که احساس کرد دیگه موهاش خیس و سنگین نیست. روبروی آینه ایستاد و موهاشو مثل هر روز رو به بالا حالت داد.

وقتی که کارش تموم شد یه نگاه دیگه به خودش توی آینه انداخت. مثل همیشه عالی شده بود و این یه لبخند کج روی لبش آورد.

تلفنشو از روی میز کنار تختش برداشت و از اتاقش خارج شد.

بعد اینکه از پله ها پایین اومد به سمت میز صبحانه رفت. هلن، خدمتکار جوان خانواده تاملینسون بهش صبح بخیر گفت و دعوتش کرد به نشستن.

روی صندلی نشست و به میز صبحانه نگاه کرد. آب پرتقال، نان تست، تخم مرغ نیمرو، شکلات صبحانه، کره، پنیر، مربای سیب و انواع مرباهای دیگه.

نان تستی رو برداشت و بعد از اینکه روشو با شکلات صبحانه پر کرد، به سمت دهانش برد و گاز بزرگی ازش زد.

حین خوردن صبحانه، تلفنشو از جیبش بیرون کشید تا ایمیل های جدیدشو بخونه. در آخر، آب پرتقالشو سر کشید و با یه تشکر کوچیک از هلن از خونه بزرگشون خارج شد.

به طرف پاول که کنار مرسدس بنز مشکی رنگ توی حیاط ایستاده بود رفت. اون یه جورایی هم راننده اش بود و هم بادیگاردش!

Bus [L.S]Where stories live. Discover now