«پس چرا عصبی هستی؟! نگرانی‌ای نداره که این»

«من...فقط»

تیونگ، هیوک رو بهتر از هرکس دیگه‌ای میشناخت... شاید داستان خنده‌دار و مسخره ای به نظر میومد ولی اینطور بود که پدر و مادرشون هیچ‌یک را قبول نداشتن. چون هردوی اونا امگا بودن و این غیرقابل قبول برای والدین اللخصوص پدرشون بود... تیونگ خیلی سال پیش خونوادش رو ترک کرد و زندگی مستقلی رو شروع کرد و تا یه مدت تنها زندگی کرد ولی بلافاصله بعد، هیوک هم خونه رو ترک کرد تا کنار برادرش باشه و برادری که از کودکی باهاش بودن رو تنها نزاره...

«هیوک»

دونگهیوک لب پایینش رو گاز گرفت و گفت:

«میخوام مارک رو ملاقات کنی و باهاش آشنا بشی»

یک نفس گفت چون از گفتن هرچیزی واسش سخت‌تر بود

تیونگ ابروهاش رو جمع کرد و گفت:

«در مورد نزدیک شدن به آلفا فک کنم باهمدیگه صحبت کرده بودیم..نه؟»

«آره...اما هیونگ...اون هر آلفایی نیست »

و آروم‌تر ادامه داد:

«اون بهم کمک کرد»

«بهت کمک کرد؟!...واسه چی؟!...کی؟»

تیونگ سمت دونگهیوک چرخید و با نگاه پرسشگرانه بهش خیره شد.

امگای جوان‌تر سرخ شد و بلافاصله نگاهش رو از چشم‌ای گیرای برادرش گرفت.

دونگهیوک به نرم‌ترین و کوچکترین و آروم‌ترین شکل ممکن گفت:

«وقتی تقریباً داشتم از پله‌ها میوفتادم بهم کمک کرد»

«توی دانشگاه همو دیدین؟»

پسر با سر بهش اشاره کرد.

«آره...دوست جنو بود...و اومده واسه دیدن دانشگاهی که ازش فارغ‌التحصیل شده»

تیونگ آهی کشید.

«بیا بعداً درموردش حرف بزنیم، الان باید برم»

«هیونگ... اگه نمیخوای مشکلی نیست»

«من باهر دوستی که تو داشتی آشنا شدم پس ممکنه با این دوستت هم آشنا بشم»

«سلام...خوبی؟»

جهیون درحالی که داشت به بلویی نگاه میکرد که همراه ریور وارد مهدکودک میشد،به تن گفت. خودش دوست نداشت وارد مهد بشه و حتی به دفتر بره... چون میدونست رفتار متفاوتی خواهند داشت و اون، این رو دوست نداشت... حتی تا به همین الانش هم خبرنگارا در مقابل درهای شرکت‌ش چادر میزدن...

«جانی بهم گفت دیروز چه اتفاقی افتاد»

تن به جهیون گفت.

جهیون آهی کشید و دستاش رو توی جیب‌ گذاشت.

«متاسفانه.....هیچ‌کاری هم از دستم برنمیاد»

" اگه دوست داری و مشکلی نداری میتونم خودم بلو رو برسونم...میدونم که دوست نداری بلو رو رسانه‌ای کنی"

جهیون گفت:

«نه اینجوری بلو از من دور میشه»

" اما میدونی که بچه‌ها باید یه موقع‌هایی والدین‌شون رو درک کنن...میدونی که باید بلو استقلال و درک رو یاد بگیره.. میدونی که یه روزی یه پسر بالغی میشه و میشه بیبی یکی دیگه..!"

آلفا، وقتی که داشت امگا حرف میزد به حرفاش فک کرد و روزی رو تصور کرد که قراره بلو بدون پدرش زندگی کنه...

جهیون احساس کرد قلبش لحظه‌ای توقف کرد...

حالت چهره‌ش نشون از حال بدش بود...

تن به این واکنش جهیون خندید..و بیشتر بهش ثابت شد مه جهیون خیلی خیلی سر بلو حساسه و دوست نداره بلو بزرگ بشه و میخواد که همیشه یه نوزاد یا یه بچه بمونه براش.

جهیون گفت:

«بلو همیشه بیبی خودم میمونه»

تن خندید.

اون بزودی بزرگ میشه و یکیو برای خودش پیدا میکنه ! میدونی که حتی رفتارش هم ممکنه تغییر کنه...بهتره قبولش کنی جونگ جهیون... به جای وسواسی بودن میتونی دوست و رفیق خوبی واسه پسرت باشی اینجوری فک کنم رابطه‌تون قشنگ‌تر میشه...

«آه~ تن....خواهش میکنم ساکت شو...ادامه نده»

آلفا گفت ولی صدای خنده امگا بیشتر به گوش رسید.

آلفا ادامه داد:

«اگه ریور باشه، ناراحت نمیشی؟»

"نه...میدونم که ریور توانایی مقابله با همه‌چی رو داره و میدونم به همین راحتی رام الاغ‌های احمقی نمیشه..من افتخارآفرین ترین پاپ روی زمین خواهم بود"

جهیون ابروهاش رو جمع کرد و دستاش ضربدری توی سینه جمع کرد وگفت:

«تن؛ تو عجیب‌ترین ادمی هستی که دیدم »

بعد چشماش رو چرخوند تا ببینه آیا بلو وارد ساختمون شده یانه... در بین نگاه‌ها، متوجه نگاه بتایی شد که روز قبل باهاش آشنا شده بود...

«هی جونگ جهیون! من درمورد اینکه بلو مال کس دیگه‌ای میشه باهات شوخی میکردما»

«مهم نیس..متوجه شدم..من باید برم.. بعداً میبینمت»

و حتی به حرفای تن توجه نکرد و رفت...

تن فقط رفتن اون رو تماشا کرد... ابروهاش رو درهم جمع کرد چون از نظرش جهیون خیلی عجیب بود و ناگهانی تغییر مود میداد...

Lavender [Jaeyong] | completeWhere stories live. Discover now