❥︎𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐨𝐧𝐞

Start from the beginning
                                    

و دوباره روی صندلی خشک و چوبیش که کنار در شیشه کتاب خونه به همراه میزش قرار داشت نشست و هندزفریش رو گوشش گذاشت و باز همون آهنگ تکراری و دلنشین رو پلی کرد ‌.

کاملا متوجه زل زدن ها و یواشکی عکس گرفتن هاشون میشد ولی براش مهم نبود ؛
اونا تقریبا هر روز میومدن و کلی ازش تعریف میکردن الکلی چهار تا کتاب ورق میزدن و میرفتن البته گاهی اوقات از طرف اون ها پیشنهاد قرار گذاشتن میگرفت ولی هر سری خیلی آروم و مهربون  اون ها رو رد میکرد شاید همین دلیل بود که اونا بعد از 
ردشدنشون دوباره میومدن ولی واقعا براش مهم نبود .

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

با تمام توانش میدوید  ، صدای نفس نفس زدن هاش تو گوشش اکو میشد ، کم کم داشت از پا می‌افتاد که به خودش یادآوری کرد اگر  دست اون دوتا گولاخ که داشتن دنبالش میکردن بیوفته ممکنه چه  بلاهایی سرش بیاد پاهاش جون گرفتن؛

هر کی توی پیاده رو بود رو پرت میکرد تا از سره راهش برن کنار  ؛ با تمنا به اطراف نگاه می‌کرد تا مکانی برای قایم شدن پیدا کنه ؛ به سر چهار راه که رسید به  ساختمون اون طرف خیابون که
ساختمونی یک طبقه با دیوارهای  تمامن شیشه  و قفسه های چوب قهوه ای رنگ بزرگی توش خودنمایی میکرد نظرش رو جلب کرد به تابلو سفید رنگ بالاش نگاهی انداخت که با خطی خاص نوشته بود " کتابخونه سانشاین "با تمام سرعت خودش رو به اون طرف خیابون رسوند و توی سالن ساکت کتابخونه پرت کرد .

  ● فلش بک ۹ سال قبل " ۲۰۱۲ "

با شنیدن زنگ پایان کلاس به سرعت لوازمش رو توی کوله کهنش ریخت و از کلاس بيرون رفت .
کنار یکی دیگه از کلاسا ایستاده بود و منتظر جمین بود تا اون هم وسایل شو جمع کنه بیاد ‌.

جمین به محض رسیدن  با ناله گفت :
+" تیونگ ازت خواهش میکنم امروز بیا خونه ما ، اگر اون مرتيکه بلایی سرت بیاره چی ؟ "

تیونگ لبخند خسته ای زد و بدون اینکه نگاهشو از زمین بگیره  گفت :
_" هی اینقدر نگران نباش ... من دیگه عادت کردم ... اتفاقی نمی‌افته تازه اگر نرم معلوم نیست چه بلایی سر مامان میاره ." و بدون اینکه منتظر جمین باشه راه افتاد .

جمین خودشو بهش رسوند :
+ " چرا اینقدر مامانت واست مهمه؟؟ وقتی که هر بلایی اون مرتيکه مست سرت میاره ،  هیچ حرفی نمیزنه و تنها کاری که میکنه گریه کردنه ؟؟."
تیونگ ایستاد و بچشمان زیبا و کشیده پسر روبه روش خیره شد و دستای گرم پسر رو گرفت و گفت :

_ " میدونم و درکت میکنم که چه قدر نگرانی ولی بلاخره اون مادرمه و این تنها کاریه که میتونم براش بکنم تازه من نمی‌تونم تمام عمرم رو بیام و پیش تو زندگی کنم که!! . "جمین لبخند غمگینی زد و همینطور که دستای سرد تیونگو می‌فشرد گفت :
+" حداقل بزار منم بیام !"
تیونگ سر پسر کوتاه تر رو به روش رو نوازش کرد :
_" به خانوادت نگفتی اونام نگران میشن ، خودت میدونی اونا  چقدر بهت اهمیت میدن پس اینقدر اذیتشون نکن ... حالا سریع برو خونه تا نیومدن مدرسه ."

𝑺𝒖𝒏𝒔𝒉𝒊𝒏𝒆Where stories live. Discover now