⥼᯽︎» !پارت یک : استاد ؟ «᯽︎⥽

918 190 279
                                    

༺⚔༻

پارتهایی که داخل گیومه «» نوشته شده، مکالمات شاهزاده با خودش و یا مخاطبه.

༺⚔༻

"- خدای من! لویی، خودتی؟ "

با گیجی به اطرافش نگاه کرد تا بتونه منبع صدارو تشخیص بده، صدا براش خیلی آشنا بود.
بین جمعیت چشمش به مردی افتاد که کنار پدرش ایستاده بود.

"مردی با موهای کوتاه، ته ریش جوگندمی و یه لبخند مهربون که بهش نگاه میکرد."

چندثانیه طول کشید تا موتور بخش تجزیه و تحلیل مغزش روشن شه و بتونه بین شباهت اون صدا و چهره ارتباط برقرار کنه!

" + استاد؟! "

با عجله ناشی از خوشحالی به سمتش رفت و دست‌های گرمش رو بین دستای خودش فشرد.

" + باورم نمیشه دوباره اینجا میبینمتون! خدایا حتی نمیدونید چقد دنبالتون گشتم ولی هیچ خبری نبود."

جفری دستش رو بیشتر فشرد و با دلتنگی نگاهش میکرد، نگاهش هنوزم همون بود؛ دلسوز، مهربون و پدرانه... هرچند که این مدت شرایط ظاهرشو کمی تغییر داده بود.
چین و چروک‌های صورتش بیشتر شده بود و تارهای نقره‌ای رنگ، بین موهاش بخوبی خودنمایی میکردند.
جفری شکسته شده بود ولی هنوز هم برای لویی همون ادم قبلی بود.
اروم ، دلسوز و دلتنگ...

"- منم دلتنگت بودم پسر! ولی ظاهرا به تو بد نگذشته! "

و با لبخند و افتخار به سرتاپای شاگرد کوچولوش که الان بزرگتر شده بود نگاه کرد.

" -اون نوجوون لاغر مردنی چندسال پیش کجا و این شاهزاده خوش هیکل کجا!
جدی میگم پسر، اگه پدرت نمیگفت که اون کوه جذابیت که اون وسط وایساده و همه‌ی توجه‌ها رو جلب کرده همون لویی کوچولوی خودمونه، محال بود باور کنم! هرچند هنوزم کوچولویی ولی... "

جفری با خنده گفت و اذیتش کرد.

لویی درحالی ک پشت گردنشو ماساژ میداد با خجالت بامزه ای لبخند زد :

" -اینجوریام نیست!"

اما کم کم حالت چهره و تن صداش تغییر کرد
انگار تازه یه خاطره تلخ رو به یاد اورده بود.
انگار تازه یادش اومده که کجاست و چه اتفاقی افتاده.
با دلخوری و چشمهایی ک دلتنگیشون مشخص بود به جف نگاه میکرد:

" -اما چه اتفاقی افتاد؟! چی باعث شد یهویی تصمیم بگیرید که از پیشمون برید؟ من همه جا رو دنبالتون گشتم ولی اثری ازتون نبود...چرا؟! "

𝑺𝑨𝑽𝑬 𝑴𝑬 ~[𝐋.𝐒].[𝒁𝒊𝒂𝒎]࿐Where stories live. Discover now