گاهی به خودت نگاه می کنی و میبینی چقدر از چیزی که قبلا بودی "دوری"!
چقدر بی احساس شدی!
سرد شدی!
دیگه هیچ چیزی نمیتونه مثل قبل احساساتت رو جریحه دار کنه؛
نه هیچ شاخه گلی و نه هیچ شعر و داستانی...
دقیقا همون لحظه است که حس بدی نسبت به خودت پیدا میکنی!
تو تبدیل به آدم گستاخی شدی که حرفش رو رک میزنه و قلب دیگران رو راحت میشکنه!
اون لحظه است که از خودت میپرسی "چی باعث شده تو انقدر خالی از احساس و مثل یک سنگ یخی بشی؟"
اما جوابشو پیدا نمیکنی!
چون تو یک آدم فراموش کار یا شاید هم زیادی بخشنده ای...
کسی که قلبش رو بارها با حجمی از محبت و خوش بینی به آدم ها هدیه داد اما هربار به قدری شکسته و خرد شد که فقط تونستی تکه های کوچکی ازش رو از زیر پاهاشون جمع کنی و دوباره کنار هم بگذاری!
کسی که با هربار اعتمادش به بدترین شکل ممکن صدمه دید و غرورش تنها دارایی اش بود که هیچ وقت نتونست خوب ازش محافظت کنه.
اما...
هرزمان که خواستی بخاطر پوچ شدن احساساتت از خودت متنفر بشی؛
نگاهی به گذشتت بنداز و ببین چه بلایی سرت اومده که الان "این" شدی!
اون لحظه است که دیگه منطقی به نظر میرسه.
اعتماد نکردن هات...
شکاک شدن هات...
خسته بودنت...همه چیز!
همه چیز منطقی به نظر میرسه(؛
STAI LEGGENDO
𝑬𝒖𝒑𝒉𝒐𝒓𝒊𝒂
Spiritualeگاهی تنها چیزی که نیاز داری فقط یک نفره که بعضی چیزارو بهت یادآوری کنه (؛