...............................................
جئون گدا،بعد از کلی التماس تشریف آورد که بازی کنه...
چرا انقدر از سمت کارمندانش توجه دریافت میکنه مردک:/
نه که خودم کم براش پاچهخواری کردم
جنگ بین منطق و خودم و کنار گذاشتم و به گروه بندی گوش کردم
اما این وسط یه چیزی ناعادلانه بود
+فکر نمیکنین من اینور تنها باشم زیادی زورگوییه؟
ته خندید و اومد سمتم
-اوکی این بچه زیادی ترسوعه منو ، یونگی ، هوال جیمین و سرپرست کیم یه تیم.... بقیه شما هم یه تیم،هر کس موند میشه نخودی،دیگه خودتون به تفاهم برسین
با این حرفش صدای بم جئون بلند شد...
«چرا تو و دوست پسرت بیست چاری تو همین؟؟؟! من این گروه بندی و قبول ندارم، تو با چیزی به اسم ضعیف و قوی اشنایی داری؟؟»
برای بار صدم تهیونگ و با زمین یکسان کرده بود و حس جر دادن هر لحظه تو چشم های تهیونگ بیشتر موج میزد
« خب آقای جئون اگه از گروه بندی که من کردم راضی نیستین، آستین هاتون و بالا بزنین»
« اوکی...من و یونگی هیونگ و سرپرست کیم و منشی جانگ تو یه تیم...
جیرجیرک و دوستش ،هوال و جین ،تو یه تیم
بقیه هم بشینن بازیکنا تعویض میشن»
گروه بندی خوبی بود حداقل باهاش تو یه گروه نبودم، ولی این مردک واس نفس کشیدنش هم برنامه داره، خدا میدونه داستان چیه
تهیونگ با قیافه عصبانی دهنش و باز کرد که گرفتمش
« هی ته لطفاً نمیخوای که گیر اون بیوفتیم، بخاطر من»
پسره یه جوری گارد میگیره انگار کاری از دستش بر میاد، خوبه همین چند دقیقه پیش میخت کرد به دیوار:/
پنج دقیقه ای از شروع بازی گذشته بود
جئون وحشی همش حمله میکنه...ده نفر هم نمیتونن از پسش بر بیان چه برسه به من بدبخت
برای اینکه پیشش کم نیارم از جونم مایه گذاشتم
تهیونگ مثل خنگا از توپ فرار میکرد و منو هوال مونده بودیم چیکار کنیم...الان که فکر میکنم هرچیز که مربوط به جئون باشه نا عادلانس ، همه درازا رو جمع کرده پیش خودش ، ما فقط جین و داریم که میتونه درست بازی کنه
صدام و بالا بردم و سر تهیونگ داد زدم
« هی تههه احمق چرا از توپ فرار میکنی دفاع کن لامصبببب، مثل آدم بازی کن»
«جیمینی تو که میدونی من از توپ میترسم»
غافل از بازی شدم و برگشتم سمتش...
«پس چرا گفتی بازی کنیم، چرا مانع استراحت کردن شدی؟؟!»
با برخورد سخت جسمی به شکمم، چشمام پر اشک شد و رو زمین افتادم
درد خیلی بدی داشت..حس میکردم از ده جا پاره شدم
متوجه جمعیتی که اطرافم جمع شدن بودم، اما از درد زیاد توانایی جواب دادن نداشتم
صدای بچه ها که حالم و میپرسیدن و میشنیدم
ناگهان میون اون جمعیت صدای بمش به گوشم خورد
« برید کنار ببینم چه خبره»
سمتم اومد و نگاهی بهم انداخت بدون حرفی خم شد و بغلم کرد
صدای پچ پچ همکارا به گوشم میرسید
« ا... آقای جئون ..میتونم راه برم.. لطفاً....»
میون حرفم پرید و گفت
« حرف نزن»
اخم کرده بود و به سمت جلو میرفت...حرفی برای گفتن نداشتم پس ساکت شدم تا به اتاق برسیم
راهش و عوض کرد و سمت اتاقک کوچیک چوبی رفت
در زد و وارد شد
من و رو تخت گذاشت، و دکتر اومد سمتم و شروع کرد به چک کردن بدنم
«دکتر: پسرم دستم با هرجایی که برخورد کرد،اگه درد داشتی بگو»
سری تکون دادم و به حرفش گوش دادم
بدنم از درون درد میکرد...حس دیگه ای نداشتم
دکتر: فکر نمیکنم مشکل خاصی باشه، آما غذاهای شور و چرب برای مدتی نخور»
سری تکون دادم و از رو تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم
«جونگ کوک»
با حرفی که دکتر زد خیالم راحت شد، میترسیدم چیزی شده باشه
ضربه محکم از سمت من بود ، اما فکر نمیکردم انقدر درد داشته باشه
هفف کوک چقدر خنگی..اون خیلی ظریف ع
تو افکار خودم بودم که از جاش بلند شد و بیرون رفت...
از دکتر تشکر کردم و پشتش راه افتادم
« عا...پارک اگه درد داری میتونم کمکت کنم»
نگاهی بهم انداخت و گفت:
« لازم نیست، میتونم راه برم»
سری تکون دادم و. راهم و ادامه دادم
نزدیک بچه ها که رسیدیم صدایی توجه جفتمون و به خودش جلب کرد
« جونگ کوک اوپا، دلم برات تنگ شده بود»
◉‿◉◉‿◉◉‿◉◉‿◉◉‿◉◉‿◉◉‿◉◉‿◉◉‿◉◉‿◉◉‿◉◉‿◉◉‿◉◉‿◉◉‿◉◉‿◉
سلام کیوتی ها^^
اینم پارت جدید
مثل اینه مهمون جدید داریم
به نظرتون کیه:)
امیدوارم که دوسش داشته باشین و برای دوست داشته شدن به اندازه کافی خوب باشه
مرسی از عزیزانی که حمایت میکنن
دوستون دارم(✿^‿^)
YOU ARE READING
•◍ᏰℓДℂƘ ℓøϑƎ◍•
Fanfictionجیمین پسری که دنیا از دیدش تو پالت طوسی گیر کرده بود..... پسری که دنیا از دید اون تو ده رنگ پالت طوسی خلاصه شده بود..... ولی... انرژی که از عشق سیاهش دریافت کرد.... دنیا رو براش رنگی کرد 🖤 ++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++ ...
part 10
Start from the beginning
