دبیر هنرم توی دبیرستان می گفت : " کودکان با شیوه های مختلف و تصوری که از دنیا و اطرافیانشون دارن ، نقاشی می کشن. درواقع ، رنگ ها و اشکالی که توش استفاده میکنن ، دنیایی رو میسازه که اونا یا باورش دارن یا خواستار خلقش هستن."
اون زمانا ، با خودم می گفتم ، چطور میشه همچین احساسات عمیقی رو فقط با استفاده از چند تا رنگ و طرح به تصویر کشید و بعد ادعا کرد دنیاییه که تمایل داریم توش زندگی کنیم و دوستش داشته باشیم.
اما ... مدتی بعد از پیدا کردن آرزوها و خواسته هام ، حتی اگر خیلی بعید و دست نیافتنی به نظر می رسیدن ، فهمیدم تنها با رنگ و طرحه که می تونم دنیای خودم رو بسازم و به نمایش بذارم. و جالب بود ... که مردم ، دنیای ساختگی من رو تحسین کردن.
اونا از دنیای من خوششون اومد و بهم گفتن طراحی کردن تو خونمه. اوایل برام سخت بود درک کنم که چطور من ، منی که نقاشی کشیدن رو وقت تلف کردن می دونستم ، ناگهان تبدیل به هنرمندی شدم که طرح های روی کاغذ براش حکم داستان زندگیش رو داشت. چطور من ... نقاشی شدم که دیگران اینقدر ازش تعریف و تمجید می کردن؟
در حقیقت ، از همون زمان بود که موسیقی و طراحی تنها همدم و دوستان من شدن که می تونستم بهشون اعتماد کنم و باهاشون یه زندگی شیرین و پر از آرامش رو برای خودم رقم بزنم.
ولی اون روز ، اون لحظه ، وقتی سرش روی زانوم بود و دستش تو دستم ، برای اولین بار شک کردم ؛ شک کردم که آیا من واقعا معنی چیزی به اسم آرامش رو درک کرده بودم؟ آیا چیزی به نام شادی رو درک کرده بودم؟ یا فقط ... از این اسما استفاده می کردم تا زخم های کهنه ی قلبم رو مخفی نگه دارم؟
اون لحظه ، برای اولین بار تو کل زندگیم احساس کردم ، فقط نقاشی و موسیقی نیستن که می تونن راهی برای رسیدن به آرامش باشن. بلکه افرادی در کنارم هستن که بتونم باهاشون خود واقعیم باشم و از خودم بودن وحشت نکنم. و تهیونگ ، قطعا یکی از اون افراد بود.
تهیونگ می تونست قلبمو ، روحمو و اعصابم رو هم زمان با هم نوازش کنه و باعث بشه بفهمم، حتی بدون پدر و مادرم ، بدون ستایش و تشویق های آدمای بی تفاوتی که ارزش دنیای خیالی من رو نمی دونستن هم می تونم خودم باشم و بهش افتخار کنم.
حسش می کردم ، خیلی نزدیک بود و شعله ور میشد ، با روحم بازی می کرد و وادارم می کرد دست از نقش بازی کردن بکشم و فقط خودم باشم ؛ اونی که خودم می خواستم.
تهیونگ دستم رو محکم تر فشرد و موجب شد از خیالاتم بیرون بیام. دستاش گرم و روح نواز بودن و حس آزادی بهم میدادن.
خیلی آروم نفس می کشید و با هر دم و بازدمش پوست زانوم رو قلقلک می داد. خندیدم. از ته دل یه لبخند گنده زدم و با خودم گفتم : " نکنه واقعا خوابش برده باشه. "
صورتم رو نزدیک تر بردم. تا جایی که بتونم مستقیما تو چشماش نگاه کنم. خیلی نزدیک بود، حتی نزدیک تر از زمانی که توی کافی شاپ بهش زل زده بودم. اینبار هم به چشمای بسته ـش خیره شدم و زمزمه کردم :
+ تهیونگ شی. تهیونگ. خوابیدی؟
جوابی نداد. همچنان آروم نفس می کشید و چشماش کاملا بسته بودن.
تقریبا مطمئن شده بودم خوابیده برای همین خیلی آهسته و با احتیاط سرش رو از روی زانوم بلند کردم و روی بالش گذاشتم.
منظره ی دیدنی و بامزه ای بود ؛ تهیونگ ، لی جونگ و سومین کنار هم خوابیده بودن و طوری به نظر میومد که انگار یه پدر ...
" وای ! اینا دیگه خزعبلاتیه که دارم برای خودم می سازم؟"
از خودم خنده ـم گرفت و لبخند ریزی زدم.
- چیکارا میکنی؟
من از جا پریدم و نزدیک بود جیغ بکشم. به طرف در اتاق که صدا رو شنیده بودم نگاه کردم و خیالم راحت شد.
+ یا ! هیوک اوپا ! نزدیک بود سکته ناقص بزنم.
هیوک اول با چشمای گشاد شده بهم خیره شد ولی ناگاه چشمش به تخت و منظره ای که درست شده بود افتاد. رو به من کرد و گفت :
- تهیونگ حالش خوبه؟
از سوالش جا نخوردم ؛ انتظارش رو داشتم که نگران بشه و فکر کنه تهیونگ جلوی من زده زیر گریه. برای اینکه خیال خودم و هیوک رو از این بابت راحت کنم جواب دادم :
+ چی بگم؟ مثل همیشه بود. میدونی که ، خندون ، شوخ طبعـ -
قبل از اینکه حرفمو تموم کنم ، هیوک آه سنگینی کشید و گفت :
- خیلی خب ولش کن.
گاهی اوقات یقین پیدا می کردم که هیوک به خون تهیونگ تشنه ـست و با تمام وجودش می خواد سر به تنش نباشه ، اما بعضی اوقات مثل همون موقع ، حس می کردم به عنوان یه برادر بزرگتر فقط دلواپس تهیونگه.
هیوک به در تکیه داد و زمزمه کنان گفت :
- میخوای بریم پایین یه چیزی بخوریم تا اینا بیدار شن؟
+ آره عالیه.
- ای شکمو.
+ یا ! یجوری میگه انگار خودش صبح تا شب در حال لنبوندن نیست.
خندید و وقتی من اومدم بیرون در اتاقو بست.
- حداقل توش تفاهم داریم.
از پشت دستاشو روی شونه هام گذاشت و به سمت پله ها هلم داد و هر دو در حالی که تا بناگوش لبخند زده بودیم وارد سالن پذیرایی شدیم.
هیوک رفت توی آشپزخونه تا چند تا بشقاب میوه خوری بیاره و منم روی مبل نشستم. در طول مدت زمان نسبتا کوتاهی که هیوک توی آشپزخونه بود ، به این فکر می کردم که منظور هیوک از اون حرفایی که توی آشپزخونه به تهیونگ میزد چی بود. یادمه اسم یه دختر رو به زبون آوردن که ظاهرا قبلا دوست دختر هیوک بوده. اما من هیچوقت چیزی ازش نشنیده بودم و قسمت عجیبش اینجا بود که حتی خود هیوکم حاضر نشده بود بعد از گذشت دو سال چیزی راجب رابطه هاش به من بگه.
خب ... منم فکر نمی کردم به من ربطی داشته باشه برای همین هرگز ازش چیزی نپرسیده بودم. ولی ... اینبار قضیه فرق داشت چون این وسط پای منم گیر بود ، پس به خودم حق می دادم بدونم داره بین اعضای اون خانواده چی می گذره.
هیوک از آشپزخونه بیرون اومد و بشقابا و کارد و چنگال ها رو روی میز وسط سالن گذاشت که با اون ظرف بلورین پر از میوه خیلی زیبا شده بود. هیوک کنار من نشست و یه بشقاب برداشت. توش پرتقال و بلوبری گذاشت ، میوه هایی که من خیلی دوست داشتم ، و بشقاب رو جلوی من گرفت.
برای چند ثانیه به بشقاب نگاه کردم و در حالی که لبخند رضایت مندانه ای می زدم بشقاب رو ازش گرفتم. معلوم بود اصلا راحت نیست.
چیزی آزارش می داد. هر چند تردید داشتم دلیلش همونی باشه که من بهش فکر میکنم. دلم می خواست فقط ازش بپرسم ، بپرسم این کارا برای چیه؟ چرا هم اون هم تهیونگ طوری به نظر می رسن که انگار راز یه قتل بزرگ رو پنهان میکنن؟
تحملم داشت ته می کشید. اما قبل از اینکه بتونم جلوی خودمو بگیرم ، طاقت نیاوردم و گفتم :
+ هیوک اوپـا ؛ راستشو بگو. چه بلایی سر تو و تهیونگ اومده که اینقدر با هم بد رفتاری می کنید؟
هیوک خشکش زد. نگاهش رو به جلو بود و از نگاه کردن به چشمای من شدیدا اجتناب می کرد.
- فکر نکنم این چیزی باشه که تو بخوای نگرانش باشی یونگ.
کفرم بالا اومد. حالا که منو وارد بازی مسخره ـشون کردن دارن به من میگن نباید برام مهم باشه؟
با صدای کمابیش بلندی گفتم :
+ اتفاقا باید نگرانش باشم. دیگه نمی خواد چیزی رو از من پنهان کنی ، زود باش بگو هیوک. ببینم میونگ هی دیگه کیه هان؟
باید جلوی دهنمو می گرفتم ، همین کارم کردم. هیوک با ابرو های بالا رفته و عصبانیت محوی که از چهره ـش مشخص بود برگشت و به جفت چشمام خیره شد. ناخودآگاه حس یخی رو پیدا کردم که داره زیر نور سوزان خورشید ذوب میشه و سرمو پایین انداختم.
- پس همه ـشو شنیدی نه؟
+ من هیچی غیر از چیزی که باید رو نشنیدم. چرا با تهیونگ اینطوری رفتار می کنی؟
هیوک از شدت خشم لبش رو گاز گرفت. می دونستم یه موضوع خیلی مهمی هست که داره از من مخفی میکنه و می خواستم هر طور شده از زیر زبونش بکشم بیرون.
صدام رو بلند تر کردم :
+ همیشه فکر می کردم تنها کسی که به خودش اجازه نمیده به من دروغ بگه و چیزی ازم پنهان نمیکنه تویی هیوک اوپـا ! ولی حالا نه! دیگه نه. دیگه نمی تونی چیزی رو ازم مخفی کنی ، نمی تونی.
اولین باری بود که سرش داد می کشیدم. باورم نمیشد چقدر راحت اینکار رو می کردم. اما خسته بودم. احساس می کردم به اعتمادم خیانت شده ؛ پس باید دیر یا زود حرف دلمو می زدم.
ولی هیوک ... هیوک همچنان ساکت بود و هیچی نمی گفت. صدام رو به سقف رسوندم تا آخرین فرصتمو استفاده کنم :
+ چرا با تهیونگ بد رفتاری میکنی؟ چرا فکر می کنی باید ازش دوری کنم؟ مگه تهیونگ چه غلطی کرده؟
- یونگ هوآ ؛ تهیونگ تعادل روانی نداره ! اون میتونه خیلی راحت بهت آسیب بزنه و بعدشم از زیرش در بره.
تق !
صداش مثل سیلی محکم به صورتم خورد. قلبم تیکه تیکه شد. چطور میتونهـ - ؟ آخه ... آخه یعنی چی؟
________________________________
تادا ! اینم از پارت ۱۱. شما هیجان زده شدید؟؟
من که دارم از هیجان پس میوفتم😂
ببینم ، فکر میکنید قضیه چیه؟ بنظرتون واقعا چیزی که هیوک گفت حقیقت داره؟
امیدوارم از این پارتم خوشتون بیاد. ووت دادن رو فراموش نکنید و اگر دوست داشتید به دوستاتون معرفی کنید.
بوراهه ♡-♡
YOU ARE READING
𝘔𝘺 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥 , 𝘠𝘰𝘶𝘳 𝘋𝘳𝘦𝘢𝘮 | 𝘒𝘛𝘏 ༊
Fanfiction" با لـحن شیرین و صداے دورگهے جذابش زمزمه ڪرد : - میدونــے ... گاهــے عشق براے تلافــے چنان زخم هاے عمیقــے درون قلبامون به وجود میاره ڪه فقط خودش توانایــے تسڪین دادنشون رو داره " - دنیاے من ، رویاے تو 📚
