زین : میدونی کجاش دردناکه لویی؟
چشمهای آغشته به اشک و خشمش رو به نقاشیِ روبروش داد.
زین : اینکه با همهی اینها حتی نمی خوام از ذهنم، از قلبم و از زندگیِ لعنتیم بندازمت بیرون!
درد اونجاست که حتی سعی نمیکنم کنار بذارمت، درد اونجاست که تو از کنارم میری ولی از قلبم نمیری
اما تو چطور تونستی من رو با حفرههای تو قلبم تنها بذاری؟
تو به من درد میدی اما من سرزنشت نمیکنم
چون با تمامِ وجودم از این درد استقبال میکنماز دردی بنامِ عشق!
پلکهاشو بست و دورِ خودش چرخید.
زین : زندگی که بدونِ تو معنا نداره پس چرا قلبم بجای تیر کشیدن دست از تپیدن بر نمیداره؟
قلمو رو پرت کرد یه گوشه.
زین : حتی نمیتونم حسم رو توصیف کنم، حتی نمیتونم روی این بومِ نقاشی به تصویرش بکشم.
پلکهاشو از هم باز کرد و بی پروا خندید.
بطری مشروبش رو از بین بطریهای کف اتاق برداشت و جرعهی دیگهای ازش نوشید.تنها چیزی که میتونست تسکینی رو دردهای اون مرد باشه الکل بود و تنها چیزی که میتونست آروم ترش کنه دنیای خیالی و مست کردن بود اما اینبار دیگه برادری کنارش نبود تا حواسش باشه زین خودشو با الکل خفه نکنه.
بطری رو تا آخر سر کشید و زمانی که از لبهاش جداش کرد دوباره شروع به خندیدن کرد.
حالا دیگه لبهاشم مثل گوشهی چشمهاش خیس بودند و هیچ اهمیتی به وضع و حالش نمیداد پس قرصهای روان گردانی که به خورد لویی میداد رو از جیبش بیرون کشید، سمتِ لبهای خودش برد و قورتشون داد.
زین : میبینی لو... من دیگه هیچی رو بدونِ تو نمیخوام، حتی نفس کشیدن..
بطری رو با قدرت به کف اتاقش کوبید و بعد از شکستنش نتونست جلوی خندهی تلخش رو بگیره.
با بی حالی کفِ اتاقش زانو زد و دستشو سمت شیشه خوردههای بطری برد و با برداشتنِ تیکهای ازش، لبشو به دندون گرفت و نگاهش رو به نقاشی سپرد.
تو یه حرکتِ سریع تیشرفتش رو از تن بیرون آورد و جلوی قوطیهای رنگ انداخت.
نگاهِ پر از درد و بیحالش هنوزم رو نقاشی بود و بخاطر میزانِ زیادِ قرصها سرش سنگین شده بود و گیج میرفت، حتی دیدش هم تار بود پس هر لحظه چشمهاشو محکم باز و بسته میکرد تا بتونه بهتر ببینه.
زین : از عشق تو فقط زیباییشو دیدی
من میخوام جنون رو نشونت بدم
جنونی که فقط برای خودم نگهش داشته بودم
متاسفم عزیزم، که قرارهِ شاهد این چیزها باشی.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Fear [Zouis]
Ужасы[Completed] از عشق، تو فقط زیباییشو دیدی؛ من میخوام جنون رو نشونت بدم!
chapter 22
Начните с самого начала